اهم اخبار
news-details

حقیقت و دموکراسی - سوفیا روزنفلد


عقیده‌ی مقبول این بوده که کارکرد دموکراسی اساساً منوط به این است که ما – شهروندان – به حداقلی از اشتراک نظر درباره‌ی چیستیِ «واقعیت» رسیده باشیم. البته، لازم نیست که همه‌ی ما طرز فکر همسانی در مورد مسائل بنیادین داشته باشیم، یا اعتقادات همسان و یا ارزش‌های همسانی داشته باشیم. اما به هر رو، نیاز داریم به درک ابتدایی مشترکی از این رسیده باشیم که علت و معلول چیست، چه چیزی در کل مطلوب است، و چه چیزی خطربار بوده، و آن‌چه را که پیش‌تر رخ داده چگونه باید توصیف کرد.

چنین درکی را برخی از متخصصان علوم اجتماعی «شناخت همگانی» می‌نامند. برخی دیگر، بدبینانه‌تر، آن را «حقیقت کاربردی» می‌خوانند، تا این نکته را برجسته کنند که چنین چیزی امری پیشامدی و پدیده‌ای است که به شکل اجتماعی ساخته می‌شود. هرکدام که باشد، این بنیانی است که سیاست دموکراتیک قرار است بر آن استوار شود – سیاستی که در آن هیچ شخص یا نهادی از اقتدار انحصاری برای تعیین چیستیِ چیزها برخوردار نیست، و همه‌چیز در آن نهایتاً قابل تجدید نظر و بازبینی است. چنین بنیانی از والاترین فرآورده‌های فرآیند دموکراسی هم محسوب می‌شود. و این برداشت خاص و نامنتظم از «حقیقت»، تا حد مشخصی، جایگاه خود را در بخش عمده‌ی تاریخ دموکراسی‌های لیبرالی، از جمله دموکراسی آمریکا، حفظ کرده است.

این اواخر اما دست‌یابی به همین اجماع حداقلی هم دشوار به نظر می‌رسد. مسئله فقط این نیست که حرافان حرفه‌ای از «فکت‌های بدیل» سخن می‌گویند، یا رئیس جمهور فعلی آمریکا حقیقت را تحریف می‌کند و در هر فرصتی، از تجمعات گسترده تا جنجال‌های توئیتری، به انتشار توهم توطئه دست می‌زند. مشکل جدی‌تر این است که امروزه همه‌ی ما هرچه بیشتر متقاعد شده‌ایم که، شواهد عینی و متقنی از آن‌گونه که برای حل‌وفصل بحث‌های راجع به مسائلِ واقع‌بنیاد (مربوط به اتفاقات واقعی) به کار می‌رفت دیگر نمی‌تواند افرادی را متقاعد کند که تعهدات سیاسی‌شان پیشایش آن‌ها را به سمت نتایجی خلاف شواهد سوق داده است. حال، شهروندان به «قبیله‌های معرفتی» تعلق پیدا کرده‌اند: آن‌چه برای یک نفر حقیقت است، برای دیگری فریب و دروغ به حساب می‌آید. کافی است به این نگاه کنید که افرادی که گرایش‌های سیاسی متفاوتی دارند چه برداشت‌های متفاوتی از شواهد گرمایش زمین یا نتایج گزارش مالر درباره‌ی درگیری روسیه در کارزار انتخاباتی ترامپ در سال ۲۰۱۶ دارند. به علاوه، در حال حاضر، بسیاری از همین اشخاص متقاعد شده‌اند که مرزهای بین حقیقت و ناحقیقت، در نهایت، به اندازه‌ی همه‌ی چیزهای دیگر، پدیده‌های ذهنی و بسته به نظر شخصی است. همه‌چیز به برداشت و گرایش ما مربوط می‌شود؛ هیچ‌چیزی از این ماجرا برکنار نیست، و واقعاً اهمیتی هم ندارد که این‌گونه است.

مانع جدی در پیش رو

چه اتفاقی افتاده است؟ چرا دست‌یابی به اتفاق نظر درباره‌ی دعویاتِ واقع‌بنیادِ ابتدایی (ورای دعویاتِ منطقاً قابل اثباتی مثل دو دو تا می‌شود چهار تا) هم این‌قدر دشوار شده است؟ یا، به عبارت دیگر، چرا ما – یعنی افرادی که عقاید سیاسی متفاوتی داریم – این اواخر برای رسیدن به هرگونه درکِ مشترک از دنیای فراتر از خودمان این‌قدر مشکل داریم و یا، از این فراتر، به اجماعی بر سر اینکه که به کدام نهادها، روش‌ها، یا اشخاص باید برای رسیدن به چنان درکی اتکا کنیم دست نمی‌یابیم. نهایتاً، چرا به نظر می‌رسد بسیاری از ما امکان کشف حقایق مشترک را کلاً وانهاده‌ایم؟

این‌ها پرسش‌هایی مشخصاً جهت‌دار به نظر می‌رسند، دقیقاً به دلیل ارتباط مفهومی و تاریخیِ نزدیکی که معمولاً بین حقیقت و دموکراسی به عنوان ارزش‌های اجتماعی برقرار بوده است. فرض بر این بوده است که، سلامت هرکدام‌شان برای سلامت دیگری اهمیت حیاتی دارد – و به همین دلیل است که در حال حاضر بسیاری از مفسران نگران آن اند که این دو، به همراه یک‌دیگر، به مانعی جدی بر خواهند خورد.

توضیحات کارشناسانه‌ی مرسوم متوجه کوتاه‌مدت و یک دوره‌ی محدود است. و کارشناسان اشتباه نمی‌کنند که بروز «اختلال» مهمی را مسبب این ماجرا می‌ببیند، اختلالی که مشخصاً در قالب پیشرفت‌ها و تحولات اخیر در عرصه‌ی رسانه‌ها، فن‌آوری‌ها، و ضوابط حقوقی و قانونی اتفاق افتاده است (هرچند که من، برخلاف برخی از مفسران، از این احتراز می‌کنم که «نظریه‌ی پسامدرن» را که در اواخر سده‌ی بیستم در دانشگاه‌های آمریکا شکوفا شد به آن مجموعه اضافه کنم – به نظرم این نظریه ربطی به آن ماجرا ندارد). این روند، که خیزش آن با گرایش دولت ریگان به مقررات‌زدایی از وسایل ارتباط جمعی آغاز شد، در عرصه‌ی شبکه‌های رادیویی در اواخر دهه‌ی ۱۹۸۰ و سپس در عرصه‌ی شبکه‌های تلویزیونی خصوصی در اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰ به راه افتاد. «اخبار» به ملغمه‌ای از سرگرمی و هوراکشی حزبی تبدیل شد، اغلب با تمرکز بر چیزهایی که بیش از همه قابلیت برانگیختن خشم یا ترس را داشت. راش لیمبو و، به زودی، فاکس نیوز نقش اساسی در این ماجرا ایفا کردند. در ادامه، ظهور اینترنت، و به ویژه شکل‌گیری شرکت‌های شبکه‌های اجتماعی مانند فیسبوک، یوتیوب، و توئیتر، در سال‌های آغازین هزاره‌ی جدید، دنیای ارتباطات و در نتیجه حقیقت‌انگاری‌ها را بیشتر دگرگون کرد. شبکه‌های اجتماعی، با کاهش دادن هزینه‌ی ورود و افزایش دادن دسترسی بالقوه‌ی همگان به ابعاد جهانی، برخلاف پیش‌بینی باورمندان به تحقق آرمان‌شهر فن‌آورانه، بیش از آن که به دموکراتیک شدن پخش و دریافت اطلاعات ارزنده منجر شوند، نتیجه‌ی عکس به بار آورده‌اند. دروازه‌بانان سنتی، که نقش مهمی به لحاظ ارزیابی و اجازه‌ی ورود دادن به افراد داشتند، جایشان را به اشخاص مستقلِ تواناشده‌ای دادند که، اغلب به شکل بی‌نام و با هویت مکتوم، تصمیمات خودشان را به اجرا می‌گذاشتند. در همین حال، همهمه‌ای که در نتیجه شکل گرفت، و ظاهراً نوید دست‌یابی به سطوح جدیدی را در عصرِ وفور بیش از حد اطلاعات می‌داد، همه‌ی ما را همزمان (و به شکل متناقضی) به سوی اجتماعات دربسته‌ی مجازی یا، در واقع، قبیله‌گرایی اینترنتی از جهت معرفتی کشاند.

حاصل ماجرا؟ ناحقیقت (اطلاعاتی که می‌شود آن‌ها را تأییدنشده، گمراه‌کننده، یا کذب محض خواند) با سهولت و وفور بیشتری پخش و منتشر می‌شود، و اغلب اثراتی مغایر با دموکراسی به بار می‌آورد.

یک نگرش خاص

با این حال، در این بحثی که در حال حاضر در همه‌جای دنیا در جریان است، عمدتاً یک چشم‌انداز بلندمدت‌تر را ندیده گرفته‌ایم – منظور من آن منظرِ واپس‌نگری است که شکل‌گیری اولیه‌ی دموکراسی مدرن در دهه‌های ۱۷۷۰، ۱۷۸۰، و ۱۷۹۰ را در بر می‌گیرد، و به اختلالاتی که از دهه‌ی ۱۹۹۰ به وجود آمده محدود نمی‌شود. به بیان ساده، فهم «بحران حقیقتِ» امروزی بدون کاوش در وضعیت غامضی که از آغاز در بطن سیاست دموکراتیک به وجود آمده ممکن نیست. با از میان رفتن منبعی که مهیاکننده‌ی پاسخ‌های نافذ و معتبر باشد، بدیهی بود که مجادلات مفصل و جدال‌های بی‌امانی بر سر این به راه بیافتد که چه چیزی را باید حقیقت شمرد و، از آن فراتر، چه کسی باید این را، بر چه اساسی، اعلام کند.

نگرشی خاص به حقیقت از ویژگی‌های دموکراسی، از بدو نوزایی مدرن آن، به شمار می‌رود. کشورهای پادشاهی اروپا در دوران پیش از انقلاب فرانسه به خود می‌بالیدند که توانایی کنترل گردش اطلاعات و تعیین منابع رسمی پخش اطلاعات را دارند. در مقابل، از دید پدران بنیان‌گذار [دموکراسی آمریکا] و همتایان‌شان در سایر نقاط دنیا، دسترسی به دانشی که بتواند به ایجاد اجماع و اتفاق نظر گسترده منجر شود به تبلیغ و تشریک مساعی اتکا داشت. «حقیقت کاربردی» (به تعبیر قرن بیست‌ویکمی) به عنوان محصول یک مشاوره و رایزنیِ همگانیِ همواره ادامه‌دار در میان انواع مختلفی از افراد به دست می‌آمد که در نسبت‌های متنوعی با دانش و شناخت (حقیقت) و فضیلت (برخورداری از حقیقت) قرار می‌گرفتند. شمار بسیار اندکی نقش‌های ویژه‌ی مدیریت و رهبری را، درون و بیرون دولت، به دلیل درایت‌شان و، در وهله‌ی بعدی، تربیت‌شان بر عهده می‌گیرند (هردوی این‌ها البته معمولاً نسبت و ارتباطی با جنسیت، نژاد، و ثروت‌شان هم دارد)، و باقی جمعیت هم کار مفید و مناسب را گوش سپردن به حرف‌های این «متخصصان» می‌داند. اما عموم مردم هم این خواص را از جهان‌بینی‌های ملموس‌تر و متواضعانه‌تر خودشان، که اصولاً محصول تجربه‌ی زیسته‌ی آن‌ها در این جهان بوده، آگاه می‌کنند. به این ترتیب، تعامل و اثرگذاری دوسویه شکل می‌گیرد. چنان که جان میلتون مدت‌ها پیش از آن که اصلاً عصر دموکراسی مدرن آغاز شده باشد تصور می‌کرد، «حقیقتِ» اعلا به این ترتیب، با رعایت چندین اصل دیگر (از جمله گرایش به بیان ساده و صریح، حد کمینه‌ای از اعتماد به دیگران، و یک چارچوب حقوقی و قانونی که جامع نظرات و آرای متغیر و تضمین آزادی بیان) در نهایت غلبه خواهد یافت.

اما چنین اتفاقی اصلاً نیفتاد. فقط این نیست که چنین نگاهی به «عموم مردم» همواره به همان اندازه که دربرگیرنده بوده برکنارکننده هم بوده؛ فقط این نیست که «بازار افکار» هرچه بیشتر به استعاره‌ای مخدوش مبدل شده، از این بابت که نمی‌شود مطمئن بود بازارها و آدم‌ها به آن‌چه معقول و حقیقی است گرایش دارند. نکته‌ای که همین اندازه اهمیت دارد آن است که آرمان حقیقت‌یابی دموکراتیک از همان اواخر سده‌ی هجدهم مکرراً مورد تهدیده قرار گرفته است؛ گروه‌های مختلفی از دارندگان شناخت و معرفت – تخصصی یا مردمی – برای به انحصار در آوردن حقیقت تلاش کرده‌اند، یعنی برای بیرون کشیدن آن از حوزه‌ی عمومیِ پرمناقشه و به چنگ آوردن قدرتِ ناشی از داشتن امتیاز انحصاری برای تعیین این که چه چیزی راست و درست به حساب می‌آید و چه چیزی نه. در واقع، هم ناکامی در مصالحه برای کسب اجماع و اتفاق نظر و هم خطر تصرف آن قدرت انحصاری به دست بخشی از مردم از آغاز قرن بیستم تشدید شده‌، در همان حال که نابرابری اقتصادی و، متعاقباً، نابرابری به لحاظ امکانات آموزش و هر نمود دیگری از تفاوت‌های قابل اندازه‌گیری نیز (که همگی تا حدی به دلیل ظهور نخبگان و خواصِ دانش‌آفرین امکان‌پذیر شده) افزایش بی‌امان یافته است.

بزک کردن ناراستی

از یک سو، نخبگان و خواص از هر نوع و سنخی پیوسته تلاش کرده‌اند تا، از همان آغاز نخستین گفت‌وگوها بر سر ایجاد جمهوری‌های مدرن در اواخر سده‌ی هجدهم، از اقتدار و مرجعیت خود محافظت کنند.

با وجود گسترش رسمی دموکراسی، و به ویژه حق رأی، در طول سال‌ها، این وضعیت همچنان برقرار مانده است. در آغاز، جیمز مدیسون و دیگر نویسندگان قانون اساسی آمریکا تصور می‌کردند که زمام رهبری جمهوری در دستان بافضیلت‌ترین و بادرایت‌ترین افراد قرار می‌گیرد، و منظورشان افرادی بود که نسبت خاصی با حقیقت و ثروت داشتند. سپس، در سده‌ی نوزدهم، مدیریت کردن حقیقت هرچه بیشتر در حوزه‌ی کار «مدیران» و «متخصصان» و فراتر از همه «کارشناسان» قرار گرفت، و این تعابیرِ تازه رواج‌یافته نشان‌دهنده‌ی تقسیم کارِ فزاینده در ارتباط با حقیقت به عنوان نوعی از شناخت و دانش بود که از طریق آموختن روش‌ها، اخلاقیات، و اصطلاحاتِ ملازم با علوم، هم علوم طبیعی و هم علوم اجتماعی، کسب می‌شود.    

این گرایش در سده‌ی بیستم گسترده‌تر و جهانی هم شد. در هفتاد سال گذشته، به ویژه، شاهد قدرت فزاینده‌ی فن‌سالاران (تکنوکرات‌ها)، در درون و بیرون دولت‌ها، در اکثر نقاط دنیا بوده‌ایم. «اتحادیه‌ی اروپا» را نگاه کنید، با کارگروه‌های بی‌شمار، زبانواره‌ی فنی (و اغلب نامفهوم)، گزارش‌های آمارمدارِ هزار صفحه‌ای، و آن‌چه به دید خود اروپایی‌ها رویکرد انحصارگرایانه و غیردموکراتیکی به سیاست‌گذاری است. اوضاع در آمریکا هم چندان متفاوت به نظر نمی‌رسد. همچنان که ناقدان اغلب خاطرنشان می‌کنند، مجال دادن به «کارشناسانِ» بسیار آموزش‌دیده برای به انحصار در آوردن کسب‌وکار تعیین حقیقت در حوزه‌ی عمومی این مخاطره‌ی مستمر را دارد که اجازه می‌دهد این اشخاص از این شناخت و دانش برای سیاست‌گذاری‌های مخدوشی استفاده کنند که به نظر می‌رسد ارتباطی به زندگی‌ها یا جهان‌بینی‌های مردم واقعی ندارد. اما به علاوه، کارکرد این «کارشناسان» نفس فرآیند دموکراسی را به مخاطره می‌اندازد، همان فضایی که بنا است تصمیم‌گیری مردمی نیز در آن حائز اهمیت به شمار رود.

از سوی دیگر، این انگیزش فن‌سالارانه به ندرت بی‌پاسخ مانده است. در واقع، پیشینه‌ی واکنش شدید به این گرایش به همان اواخر سده‌ی هجدهم بر می‌گردد، وقتی مخالفان نخستین قانون‌های اساسی ایالتی و سپس قانون اساسی فدرالی بر این نکته تأکید می‌کردند که در آن قوانین این فرصت از «مردم» سلب شده است که نگرش متعارف و معقول خود به دنیا را محور بحث‌ها و برداشت‌ها قرار دهند. در عوض، به تعبیر یک آنتی‌فدرالیست، «باهوش‌های ماکیاولی‌مسلک» مردم را فریب داده بودند، «کسانی که استاد ابتکار عمل، ظاهرسازی، سفسطه‌گری، و بزک کردن ناراستی اند، کسانی که ظاهر دل‌ربای حقیقت را به نمایش می‌گذارند و مردم را در پیچاپیچ کذب و خطا گمراه می‌کنند.» این سبک سیاست‌ورزی «مردم‌گرا» (پوپولیستی) در سده‌ی نوزدهم نیز، به موازات رشد بسیار شدید تخصص‌گرایی، گسترش یافت. حال، به نظر می‌رسد که بار دیگر با یک برهه‌ی تجدید حیات مواجه ایم، احیای آن‌چه در این ایده ریشه دارد که خواص و نخبگان از هر نوع و سنخی دسیسه‌ای جهانی ساخته‌اند و مشتاق به دست گرفتن زمام همه‌چیز، و پیش از هرچیز نفس شناخت و دانش، اند. رهبران و سخنگویان پوپولیستِ کشورهای مختلف در سراسر دنیا، از جمله آمریکا، در سال‌های اخیر یک روایت سنتی را احیا کرده‌اند، روایتی با این سرآغاز که قدرت و دارایی فکری از مردم «واقعی» سلب شده است، یعنی آن‌ها از حق طبیعی‌شان برای رهبری که ریشه جهان‌بینی جمعی‌شان دارد محروم شده‌اند. اما، بنا به این داستان، همه‌ی این‌ها را می‌توان اصلاح کرد: وقتی مردم واقعی بتوانند دیگربار برداشتِ خودشان از حقیقت را (که در ایمان، غرایز، تجربه‌ی عملی، و صد البته اصالت‌شان ریشه دارد) جایگزین برداشت محرمانه و خودخواهانه‌ای کنند که رسانه‌های مسلط، دستگاه دانشگاه، و «دولت پنهان» (به بیان خلاصه، عرصه‌های انعکاس حقیقتی که مد نظر خواص و نخبگان بوده) عرضه می‌کنند.

آیا اوضاع همیشه همین‌طور بوده است؟

در بهترین حالت، این تأکیدگذاری بر برداشت‌های مردم عادی می‌تواند یک نیروی اصلاح‌کننده‌ی حیاتی در مقابل نخوت و ریاست کارشناسان باشد. اما همچنان که باید مشهود باشد، هنگامی که این سخن‌سرایی پوپولیستی نحوه‌ی سیاست‌ورزی را تعیین کند، بار دیگر با مخاطره‌ی سیاست‌گذاری غلط مواجه می‌شویم، که در این مورد به معنی رویکردی ساده‌انگارانه است: من با دیوار کشیدن دور حیاط خانه‌ام همسایه‌ها را دور نگه می‌دارم، و تمام آحاد ملت هم همین کار را باید بکنند. جالب آن که، به این ترتیب بار دیگر با تهدید غلبه‌ی سیاستی مواجه خواهیم شد که به همان اندازه غیردموکراتیک و مخالف با تکثرگرایی است، و این بار افراد و گروه‌های ملازم با کارشناسان و فن‌سالاران را هدف حمله قرار می‌دهد و صدای دگراندیشان (اغلب صدای متحدان حاشیه‌نشین آنان، مانند مهاجران) را از هرگونه بحث و تبادل نظر گسترده‌تر حذف می‌کند. چنین برخوردی این امکان را به وجود می‌آورد که راه برای پیشتازی یک رهبر عوام‌فریب هموار شود، کسی که ادعا می‌کند از جانب مردم «واقعی» سخن می‌گوید و بهتر از هرکس دیگری می‌تواند جهان‌بینی آنان را بیان کند.

البته شاید باید نتیجه گرفت که جای نگرانی نیست و اوضاع همیشه همین‌طور بوده است. جنگ و جدل بر سر حقیقت‌انگاری‌ها صرفاً بهایی است که ما برای زندگی در یک جامعه‌ی دموکراتیک می‌پردازیم. بنا به این طرز فکر، مسئله فقط این است که ما در دوره‌ی به ویژه پردردسری به سر می‌بریم. یا شاید ترجیح می‌دهیم که بی‌خیالِ کل ماجرا شویم: بالأخره دموکراسی هم بعضی وقت‌ها می‌تواند شیوه‌ی هوشمندانه‌ای برای ماله کشیدن روی شکل‌های مختلف محروم‌سازی، سلطه‌گری، و بی‌عدالتی به نظر برسد. حقیقت را می‌توان، به ویژه در این عصر نابرابری پایدار، به شکل قابل توجیهی صرفاً به عنوان یکی از افسانه‌های مخاطره‌بار دموکراسی در نظر گرفت. مطمئناً می‌شود استدلال کرد که برای آن که حقیقت، حتی در ابتدایی‌ترین شکل خود، بتواند معنا یا منشأ واقعی و مشترکی داشته باشد، باید نظام اقتصادی و مالی موجود را به راستی از نو بازآرایی کنیم.

با این حال، من از اهمیت تلاش در این راستا دفاع می‌کنم که حقیقت را، حتی حقیقت «کارآمد» را، دقیقاً به دلیل مزایای بالقوه‌ی آن به عنوان یک ابزار و بسترساز سیاسی، به عنوان یک آرمان زنده نگه داریم. بعضی از انواع حقایق – برای نمونه علم فیزیک یا سایر علوم «محض» – ممکن است بتوانند به شکل کاملاً مکفی و مناسبی بدون دموکراسی دوام آورند. اما بهترین وجوه دموکراسی لیبرالی بدون التزام به یافتن شیوه‌ی مشترکی برای نگریستن به جهان و سخن گفتن درباره‌ی آن دوام نمی‌آورد، شیوه‌ای که جواز حقیقت را، دست کم به شکل موقت، محترم بشمارد.

حقیقت اهمیت دارد چون بنیانِ اعتماد بین افراد است. حقیقت اهمیت دارد چون ما قادر به سخن گفتن با یک‌دیگر نیستیم، چه رسد به بحث جدی کردن، مگر آن که در برخی اصول و واقعیاتِ راجع به جهان اشتراک نظر داشته باشیم، و البته در مورد نحوه‌ی ایجاد و برقرارسازی آن‌ها به اتفاق نظر دست پیدا کنیم. برای مثال، چگونه می‌توانیم اصلاً در مورد یک سیاست‌گذاری جدی در زمینه‌ی نیروی کار تصمیم‌گیری کنیم، اگر نتوانیم در این باره به اتفاق نظر برسیم که نرخ بی‌کاری افزایش یافته یا کاهش یافته، یا در این باره که چگونه باید پی ببریم افراد جویای کار چه تعدادی هستند. فراتر از همه، حقیقت اهمیت دارد چون نوعی آرزوی اشتراکی است – هرچند که این نکته به ندرت در بحث‌های رایج در این باره مطرح می‌شود که آیا امروزه حقیقتاً در دوران «پسا-حقیقت» به سر می‌بریم یا نه. با این طرز تلقی، مزیت بزرگ دموکراسی بیش از آن که در پیامدهای تجربی آن باشد در فرصت‌های – دوباره و سه‌باره و بلکه چندباره‌ای – است که برای نقش‌آفرینی و درک درست در اختیار شهروندان می‌گذارد، شهروندانی که ممکن است از بسیاری جهات با هم اختلاف نظر داشته باشند. تنها در صورتی که بتوانیم به امکان پیشرفت اخلاقی و معرفتی باور داشته باشیم (پیشرفت به معنی دور شدن از دروغ و تبلیغ و تعصب و نزدیک شدن به برداشت حقیقی‌تر و فراگیرتری از واقعیت، هرقدر هم که دیریاب باشد)، آن‌گاه می‌توانیم کارِ کاستن از فاصله‌های موجود بین نظریه‌ی دموکراسی و دنیایی را که عملاً در آن زندگی و فعالیت می‌کنیم آغاز کنیم. در واقع، این به معنی آن است که هرقدر هم که این راه ناهموار و خطربار باشد، نمی‌توانیم از تلاش – در چارچوب تکثرگرایی – برای یافتن آن‌گونه اعتقادات ابتدایی و اساسی درباره‌ی سرشت واقعیت دست برداریم که امکان اشتراک نظر ما در مورد آن‌ها وجود داشته باشد. آینده‌ی ما به تصور کردن یک دنیای مشترک و همچنین زیستن در چنین دنیایی است.

 

سوفیا روزنفلد استاد تاریخ در دانشگاه پنسیلوانیا و نویسنده کتاب Democracy and Truth: A Short History چاپ ۲۰۱۹ است. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ی او با عنوان اصلیِ زیر است:

Sophia Rosenfeld, 'Truth and Consequences’, The Hedgehog Review, Summer 2019.

اشتراک در شبکه های اجتماعی