متولد پس از انقلاب به سختی میتواند نسبت به اوضاع سیاه و خونبار خیابانهای ایران در ماههای ابتدای سقوط سلطنت پهلوی و اضطراب حاکم بر تمام شئون زندگی مردم از پس سلطنت ولی فقیه دریافت دقیق داشته باشد. زمانه لکنت زبان، چشمان نگران و نفسهای بریده. نویسنده، شاعر، نقاش، مجسمهساز، بازیگر، کارگردان؛ همه خیره به روزهای بیفردا.
احمد شاملو، در سرمقالهی کتاب جمعه، سال اول، شمارهی یک، پنجشنبه، ۴ مردادماه ۱۳۵۸ وضعیت را چنین شرح میدهد: «روزهای سیاهی در پیش است. دوران پرادباری که، گرچه منطقاً عمری دراز نمیتواند داشت، از هماکنون نهاد تیرهی خود را آشکار کرده است و استقرار سلطهی خود را بر زمینهئی از نفی دموکراسی، نفی ملیت، و نفی دستاوردهای مدنیت و فرهنگ و هنر میجوید. اینچنین دورانی به ناگزیر پایدار نخواهد …اما نسلِ ما و نسل آینده، در این کشاکش اندوهبار، زیانی متحمل خواهد شد که بیگمان سخت کمرشکن خواهد بود. چرا که قشریون مطلقزده هر اندیشهی آزادی را دشمن میدارند و کامگاری خود را جز به شرطِ امحاء مطلق فکر و اندیشه غیرممکن میشمارند. پس نخستین هدفِ نظامی که هماکنون میکوشد پایههای قدرت خود را به ضربِ چماق و دشنه استحکام بخشد و نخستین گامهای خود را با به آتش کشیدن کتابخانهها و هجوم علنی به هستههای فعال هنری و تجاوز آشکار به مراکز فرهنگی کشور برداشته، کشتار همهی متفکران و آزاداندیشان جامعه است…»
گویا نسبت روشنفکر، هنرمند و فرهنگی با جامعه و قدرت در چنین بزنگاههایی روشن میشود.
دو سال بعد، غلامحسین ساعدی ایران را به مقصد فرانسه ترک میکند، به این امید که حداقل پاریس پناه شود به دور از شر شیطان. گوهر مراد قبل از سر سپردن به ناکجا و دل زدن به دریا چند شماره «الفبا» منتشر کرده بود، مسیری که در غربت هم ادامه داد. تابستان ۶۲ بر پیشانی سرمقالهاش نقل قولی از زکریا رازی نشاند «آنکه فرهنگ نورزد به چه ارزد؟» تا نشان دهد در این سر نشان سکوت نیست. قبلتر در سرمقاله شماره زمستان ۶۱ به خوی خطرناک و روی ترسناک جماعت در قدرت نگاه کرد. «سانسور رژیم جمهوری اسلامی، قبل از بیست و دو بهمن ماه پنجاه و هفت، و به قدرت رسیدن الیگارشی و هیرارشی مذهبی طرح ریزی شده بود. یک چنین سانسوری در تاریخ، اگر نه بینظیر که شاید کمنظیر باشد. حمله گروههای مسلح با سنگ و چوب و چماق به کافهها و رستورانها و مجامع عمومی، فحاشی و کتک زدن زنان بیحجاب، پاک کردن شعارهای مخالف از روی دیوارها و آتش زدن سینماها و تئاترها و شکستن شیشه بانکها، ظاهرا طبق برنامه معینی انجام نمیشد، ولی مدام و مدام ادامه داشت. مردانی آراسته به ژندهپوشی، با قیافههای دژم، مدام از گوشهای پیدا میشدند و در گوشهای ناپدید میگشتند و در این فاصله، اثر ضربتی از قدرت بازی خویش برجای میگذاشتند... و همین گروههای پراکنده بیشکل بودند که آخر سر به هیبت بنیادها و کمیتهها و نهادهای مثلا "انقلابی" جمهوری اسلامی در آمدند که روز به روز چون قارچ بر تعدادشان افزوده میشد و وسایل تسلط و اختناق بیشتری را فراهم میکردند.»
ساعدی میدید که «بعد از انتشار اعلامیه کانون خمینی صراحتا بهآن اعتراض کرد و این نکته مهمی بود که از چشم بسیاری از انقلابیون راستین و روشنفکران ایرانی دور ماند، و بعدها، مدتها بعد، متوجه شدند که در نظر دارودسته رژیم خمینی، دست و پنجه نرم کردن با سانسور زمان شاه، مبارزات طولانی و زندانی شدن و شکنجه دیدن و اعدام مخالفین و مبارزان سیاسی نهتنها پشیزی برای آنها ارزشی نداشته که از قبل، آن را خطری بسیار جدی برای حکومت آینده خود میدیدند.»
مرور سرمقاله شماره زمستان۶۱ مجله «الفبا» و مقایسه پیشبینی ساعدی با اوضاع نابسامان و آشفته چهل سال بعد از انقلاب حقیقتا روشنگر است. راستیآزمایی گفتار و عقیده زمانی قابل سنجش میشود که از فراز و فرود سردوگرم تاریخ گذشته باشد و نویسنده اینجا چند دهه قبل به امروز پیام میفرستد که حکومت اصلاحپذیر نیست. «برخورد مخالفین خشونت با این دستجات "لمپن" بر دو گونه بود. عدهای تصور میکردند که این آشفته حالان آشوبگر آغشته به اسلام، دوام چندانی نخواهند آورد، و عدهای را عقیده براین بود که قضیه، جدیتر از آنست که به نظر میآید. ولی برای آگاه ساختن این توده ناآگاه لازم است رفتار "دموکراتیکی" در پیش گرفت که مطلقا به نتیجهای نمیرسیدند. و آخرسر شعار "وحدت" لخت و لختتر شد و شعار "حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله" به رسمیت پذیرفته شد. و گروهها و موجودات بیشکل آرام آرام بهم پیوستند که به "حزباللهیها" معروف شدند.»
شعار "وحدت" در آن روزگار یعنی همه سخن یکی را تکرار کنند. به زبان بهتر، کسی سخنی جز آنچه رهبر میگوید به زبان نیاورد. این شد سرنوشت انقلابی که پیشگامانش امید دستیابی به دموکراسی و آزادی بیان در سر داشتند. هر عملی جز این مساوی بود با داغ و درفش و زندان و مرگ.
اوضاعی که آرام آرام هنرمندان را به خودکشی فرهنگی کشاند. ماشین کتابسوزی، زندان و اعدام انقلابی روشنفکران، تاراج میراث ملی و نابودی آثار باستانی، در یک کلام "فرهنگکشی" از همان روزها و ماههای نخست انقلاب به حرکت درآمد. «فرهنگکشی کار همه حکومتهای توتالیتر است. دیکتاتوری به مرگ تکیه میکند، به مرگ آدمیزاد، به مرگ فرهنگ آدمیزاد... در فرهنگکشی، فرهنگکش زنده میماند و فرهنگ تازهای را برای بقای خویش پیریزی میکند. آداب و عادات کهنهای را علم میکند که اگر از عهد بوق هم گرفته باشد، آخرسر کثافتی را جایگزین فرهنگ پویایی کرده است.»1
فضای انقلاب ضد فرهنگی که بر سینه نشان "انقلاب فرهنگی" چسباند تا تسلیم شدن به فرهنگیکشی و در نهایت خودکشی فرهنگی یک ملت ادامه یافت: «تابلوهای نقاشی را باید در زیرزمینها انبار کرد و یا باید پاره کرد و دور ریخت و در قالب آنها تصویر "رهبر" را جا داد. در میانه میدانی چنین وحشتافزا، انگار رشته افکار مخدوش شد؛ «باقر پرهام» در یادداشتی درباره اوضاع داخلی بهم ریخته "کانون نویسندگان ایران" در سال ۵۸ اشاره کوتاهی به «اسماعیل خویی» دارد، او مینویسد «میدانم و میدانند که تاثیر اوضاع جدید کشور بر جان و روان وی چنان شد که اگر بگویم کارش به جنون کشید، سخنی به گزاف نگفتهام.»
درهای بهشت به روی خودکشی فرهنگی باز بود. پس تعدادی از اعضای "کانون نویسندگان ایران" به روحالله خمینی تلگراف فرستادند و از اشغال سفارت آمریکا در ۱۳ آبان ۵۸ حمایت کردند: «ما امضاکنندگان زیر، اعضای کانون نویسندگان ایران که به فعالیت دوره اخیر این کانون معترض بوده و هستیم، اعلام میداریم که صف مبارزه ما همان صف واحد انقلاب به رهبری امام است و از این پس نیز همچنان که در گذشته، نیروی اندیشه و قلم و بیان هر یک از ما وقف خدمت به خلق و انقلاب خلقی و اسلامی ایران خواهد بود. با سلام و درود گرم انقلابی: محمود اعتمادزاده (به آذین)، سیاوش کسرائی، امیرهوشنگ ابتهاج (سایه)، فریدون تنکابنی، محمدتقی برومند.»2
نامه روز ۱۶ آبان به امضای ۱۴ نفر دیگر از اعضای کانون نویسندگان ایران نیز رسید. همان روزگار از جمع نقاشان، یکی - آیدین آغداشلو - پرترهای اختصاصی کشید که روحالله خمینی را در حالت مالوف نشسته بر زمین نشان میداد، با شاخه گلی در دست چپ و شمشیری در نیام زیر دست راست.
موقعیت ترسناکی که هنرمند در آن گرفتار آمده را میدانم، خوش خدمتی را نه. جوانی که دهه۶۰ و۷۰ به دنیا آمده نمیداند. اصلا همه میدانیم «حقیقت رژیم، همان زندانهای آن است. اگر جز این بود، میتوانستند در خارج از زندان برای بازجوهای معجزهگرشان سخنرانی بگذارند تا همگان متنبه شوند. میدانیم که بازجوهایشان، سردبیر و نویسنده و خطیب نیز هستند. سخن آنان اما بر دل نمینشیند، اگر سخنرانیشان در جایی خارج از زندان باشد.»3
پس به نقاش حق دهیم نگران جان باشد. هدف از اشاره به اسامی و نگاه گذرا به وضعیت دهشتناک اهل فرهنگ در ابتدای انقلاب – و تا امروز- این نیست که بهانهای شود برای تاخت و تاز یک عده علیه عده دیگر که هنوز در اطراف و اصناف فرهنگی هنری بر مسند نشستهاند. چراکه دامن زدن به خشونت، حتما بازی در زمین حکومت است و «خوک از جست و خیز در لجن لذت میبرد»؛ اما این حق را بر خود محفوظ میدارم که به امروز با دقت بنگرم؛ به اینکه حالا نسبت افراد با حکومت ظلم و جور چگونه است. اینکه با وجود قتل و اعدام و زندان گسترده هموطنان به تنگ آمده بعضی چطور همچنان بعنوان نویسنده، نقاش، کارگردان، شاعر و ... به بزک این سیمای کریه مشغولاند و در برخورد با افکار عمومی چگونه مشابه راس ماشین سرکوب واکنش نشان میدهند.
اینجاست که وقتی روزنامه«نیویورکتایمز» گزارش مفصل آزار و سرکوب و تعرض جنسی به دختران جوان را منتشر میکند، میبینم چهره مورد اتهام چگونه فقط "دو خط و نیم" پاسخ میدهد؛ این دیگر کنش مربوط به امروز است نه دیروز. هنرمند و روشنفکر امروز باید در عمل تفاوت روش و منش خود با کردار پلید و ناپاک حاکمیت را به نمایش بگذارد. مبادا شبیه حکومت شده باشیم.
۱- «رودررویی با خودکشی فرهنگی» مجله «الفبا»، نوشته غلامحسین ساعدی، تابستان ۱۳۶۲
۲- «اشغال سفارت آمریکا، حزب توده و حمایت جمعی از نویسندگان ایرانی از آن» گزارش بیبیسی فارسی، نوشته پوریا ماهرویان، ۱۴ آبان ۱۳۹۸
۳- «الاهیات شکنجه» نوشته محمدرضا نیکفر، سایت رادیو زمانه، ۱۱ شهریور ۱۳۸۸