اهم اخبار
news-details

درباره شعار «ما از شما بیزاریم و شما را انسان نمی‌دانیم»


درباره شعار «ما از شما بیزاریم و شما را انسان نمی‌دانیم»

سپهر آذروش

یکی از انتقادات اساسی به عملکرد انقلابیون سال 57 این است که چرا پس از سرنگونی رژیم شاه، آن قدر میل به اعدام داشتند و اسیر شهوت "آدم‌کشی سیاسی" شدند. در دو سه دهۀ گذشته مکررا شنیده و خوانده‌ایم که پس از سقوط رژیم شاه، بسیاری از کارگزاران حکومت پهلوی بدون دلیل موجه اعدام شدند. یعنی حتی اگر به نفس مجازات اعدام در آن زمان ایرادی وارد نکنیم، استفاده غیر حقوقی و ناعادلانه و بی‌محابا از این مجازات را قطعا محکوم می‌کنیم.

در روزگار کنونی برای اکثریت قریب به اتفاق ایرانیان، اعدام افرادی نظیر سپهبد جهانبانی و فرخ‌رو پارسا و حتی امیرعباس هویدا و بسی افراد دیگر که جزو کارگزاران رژیم شاه بودند، ناموجه می‌نماید. انبوه اعدام‌های چند ماه نخست انقلاب، نه تنها چهرۀ انقلاب 57 را در جهان غرب ملکوک کرد، بلکه الان به‌مثابه چماقی بر سر انقلابیون سال 57 فرود می‌آید و نشانۀ بدویت و جنون آن‌ها قلمداد می‌شود.

اما اگر رویکردی تفهمی و همدلانه با کنشگران انقلابی آن دوران داشته باشیم، می‌توانیم تایید کنیم که آن‌ها به دلایل متعدد لبریز از خشم و نفرت بودند و با ورق خوردن دفتر روزگار و سپری شدن عمر نظام شاهنشاهی، درصدد برآمدند که انتقام یاران از دست رفته‌شان را از حکومت پهلوی بگیرند.

وقتی صادق خلخالی در همان ماه‌های نخست انقلاب مشغول ستاندن بسی جان عزیز بود، مجاهدین خلق و حزب توده و سایر گروه‌های انقلابی اسلامی و مارکسیستی هم خواهان اعدام عناصر رژیم پهلوی بودند. اعتراض افرادی مثل مهندس بازرگان به رویۀ سنگدلانه و نامقبول دادگاه‌های انقلاب، مصداق دلرحمی و "عواطف بورژوایی" قلمداد می‌شد. خمینی هم صدایش بلند بود که چرا وقتی عناصر رژیم شاه مردم ما را در جریان انقلاب می‌کشتند، صدای اعتراض غربی‌ها درنمی‌آمد و فی‌الحال که ما حق آن عناصر معلوم‌الحال را کف دستشان می‌گذاریم، غرب تازه به یاد حقوق بشر افتاده است؟

هر چه بود، انقلابیون در آن ایام با تخلیۀ خشم و نفرت عمیقشان انبوهی از مقامات ریز و درشت حکومت پهلوی را راهی قبرستان‌ها کردند. آن‌ها احتمالا فقط به گذشته و حال می‌اندیشندند؛ گذشته‌ای که در آن زخم و ضربه خورده بودند و لحظۀ حالی که موعد انتقام و تلافی بود. البته آنچه ما امروزه انتقام و تلافی می‌نامیم، از دید انقلابیون سال 57 عین دادرسی و اجرای عدالت بود.

اما قضاوت تاریخ با قضاوت انقلابیون سال 57 متفاوت بوده است. اینک که بیش از چهل سال از آن دوره تاریخی پرتلاطم می‌گذرد، داوریِ تاریخ درباره آن اعدام‌ها آشکار است: اکثر اعدام‌شدگان نباید اعدام می‌شدند و همگی آن‌ها از حق دادرسی عادلانه محروم بودند. جان کلام اینکه آن همه اعدام، اولا روا نبود، ثانیا مبنایی جز خشم و نفرت نداشت. قاضیِ‌ لبریز از خشم و نفرت هم قطعا صلاحیت قضاوت ندارد. ولی چه می‌توان کرد که در عمل چنین شد و قاضیان زخم‌خوردگانی سرشار از عصبانیت و بیزاری بودند.

انقلابیون سال 57 به اقتضای حالِ ناشی از زخم‌خوردگی‌شان عمل کردند و اگرچه خشمشان اندکی فروکش کرد، ولی از آن آزمون تاریخی مهم سربلند بیرون نیامدند و با خشونت‌ورزی‌شان باب تداوم خشونت را در جامعه ایران باز نگه داشتند و کمی بعد هم به جان یکدگر افتادند. کسانی که تا دیروز بر سر اعدام مقامات رژیم شاه متفق‌القول بودند، چندی بعد به دو دسته اعدام‌کننده و اعدام‌شونده تقسیم شدند. حزب‌اللهی‌ها مشغول اعدام مارکسیست‌ها و مجاهدین خلق شدند. به همین سادگی و تلخی.

واقعیت این است که اگر انقلابیون یا براندازان امروزی نیز بخواهند به همان سیاق طی طریق کنند، بعید است کارنامه‌ای بهتر از انقلابیون خشمگین سال 57 نصیبشان شود. دموکراسی بر نفرت و اعدام نمی‌تواند بنا شود.

در جریان موج سوم دموکراسی، مطابق برآورد ساموئل هانتیگتون، 20 هزار نفر در 35 کشور دنیا کشته شدند. این رقم در قیاس با تلفات تحولات بزرگ سیاسی در نیمه اول قرن بیستم و قرون نوزدهم و هجدهم، رقم به مراتب کمتری بود (مثلا در قیاس با 600هزار کشتۀ جنگ داخلی آمریکا). علاوه بر این، اکثریت قریب به اتفاق این 20 هزار نفر در جریان درگیری‌های مردم دموکراسی‌خواه با نیروهای سرکوب رژیم‌های غیر دموکراتیک کشته شدند و اعدام‌شدگانِ پس از فروپاشی رژیم‌های غیر دموکراتیک نبودند.

به عبارت دیگر، دموکراسی‌خواهان جهان در برزیل و آرژانتین و آفریقای جنوبی و شیلی و کره جنوبی و آلمان شرقی و مجارستان و لهستان و ... به خوبی می‌دانستند که پس از فروپاشی رژیم‌های غیر دموکراتیک نباید بساط اعدام را در کشورشان پهن کنند و صدر و ذیل مقامات سیاسی رژیم سابق را به جوخه‌های آتش و چوبه‌های دار بسپارند.

اما چرا آن‌ها موفق به این کار مهم و کم‌نظیر در تاریخ تحولات سیاسی چند قرن اخیر شدند؟ دلایل این خودداری از انتقام‌گیری، متعدد است. اما یکی از مهم‌ترین آن‌ها پرهیز نیروهای دموکراسی‌خواه از نفرت‌پراکنی در فضای سیاسی بود. نفرت‌پراکنی سیاسی، علاوه بر اینکه راه اعدام مقامات رژیم سابق را هموار می‌کند و مانع تثبیت دموکراسی در کشورهای برخوردار از دموکراسی‌های نوپا می‌شود، مشکل دیگری هم در بر دارد که مربوط به قبل از تحقق دموکراسی نوپا در این یا آن کشور است. یعنی میزان مقاومت عناصر رژیم غیر دموکراتیکِ به آخرِ خط رسیده را افزایش می‌دهد و همین مقاومت، هزینۀ انسانی گذار به دموکراسی را بیشتر می‌کند. 

در دهۀ 1980 در کشورهایی که تحت حاکمیت رژیم‌های نظامی بودند، مثل آرژانتین و برزیل و شیلی و لهستان و کرۀ جنوبی، "پیمان‌های گذار" منعقد شد و نیروهای دموکراسی‌خواه به مقامات نظامی رژیم غیر دموکراتیک کشورشان اطمینان دادند که پس از واگذاری قدرت و تاسیس دموکراسی، جان و امنیت آن‌ها محفوظ خواهد بود.

در کشوری مثل آفریقای جنوبی نیز گذار به دموکراسی با حمایت جدی ایالات متحده و اتحادیۀ اروپا دنبال می‌شد و در پیش گرفتن سیاست اعدام پس از تاسیس دموکراسی، اختلالی اساسی در رابطۀ جهان غرب با دولت دموکراتیک نلسون ماندلا پدید می‌آورد. اگرچه نقش مهم شخصیت تحسین‌برانگیز و بی‌کینۀ نلسون ماندلا در منتفی شدن "سیاست اعدام" در آفریقای جنوبی را نمی‌توان نادیده گرفت، ولی غربگرایی نلسون ماندلا، نیاز دولت او به تداوم روابط حسنه با جهان غرب و البته نقش جهان غرب در تن دادن سران رژیم آپارتاید به مذاکره برای گذار به دموکراسی، عوامل مهمی بودند که اجازه ندادند آفریقای جنوبیِ نلسون ماندلا به راه ایرانِ خمینی برود.

اعدام چائوشسکو و همسرش جزو معدود اعدام‌های صورت گرفته در جریان دموکراتیک شدن کشورهای متعدد از اواسط دهۀ 1970 تا اوایل دهۀ 1990 بود. مجازات اعدام در اتحادیۀ اروپا ممنوع بود و نیروهای دموکراسی‌خواه کشورهای اروپای شرقی، که تازه از بند کمونیسم رسته بودند و در پی پیوستن به اتحادیۀ اروپا بودند، می‌دانستند که نباید مثل کمونیست‌های روسیه در دوران حکومت لنین، بساط اعدام را برپا کنند. لنین صریحا می‌گفت که "اعدام‌های دسته‌جمعی ابزار موجه انقلابند" اما در پایان قرن بیستم، دموکراسی‌خواهان آسیا و اروپا و آمریکای جنوبی در پی برخورداری از روابط حسنه با کشورهای دموکراتیک جهان غرب بودند و دیگر معتقد نبودند که دموکراسیِ غربی "دموکراسی بورژوایی" است و ارزش تحقق و اتباع ندارد. هم از این رو، درست در همان سال‌هایی که پل‌پوت و خمینی در کامبوج و ایران مشغول اعمال "سیاست اعدام" بودند، دولتمردان نظام‌های دموکراتیکِ نوپا در شرق آسیا و اروپا و جنوب آمریکا، چنین سیاستی را در پیش نگرفتند.

پس از فروپاشی آلمان شرقی، کارل پوپر در مصاحبه با مجلۀ اشپیگل تاکید کرد که حداکثر 150 نفر از سران رژیم کمونیستی باید در دادگاه محاکمه شوند و کسی هم نباید اعدام شود. این مشی لیبرال‌دموکراتیک از دل "نفرت‌پراکنیِ انقلابی" بیرون نمی‌آید. لیبرالیسم ایدئولوژی‌ای مبتنی بر نفرت نیست و دقیقا به همین دلیل، در قیاس با مارکسیسم و ناسیونالیسم و اسلام‌گرایی، خشونت سیاسی کمتری تولید می‌کند و اعدام کنشگران سیاسی را نیز، هر قدر هم که دیکتاتور یا در خدمت دیکتاتوری بوده باشند و دستشان به ظلم و ستمگری و جنایت آلوده باشد، به عنوان روشی برای رسیدن جامعه به "بهروزی سیاسی" رد می‌کند.

کافی است ادبیات سیاسی جان استوارت میل را با کارل مارکس و یا برتراند راسل و کارل پوپر را با تروتسکی و بوخارین مقایسه کنیم تا آشکارا ببینیم که ادبیات سیاسی لیبرال‌دموکرات‌ها نه فقط خشونت سیاسی را ترویج نمی‌کند بلکه از زمینه‌سازی برای تحقق خشونت سیاسی نیز پرهیز می‌کند.

حال باید از فعالان سیاسی مخالف جمهوری اسلامی پرسید که برنامۀ شما برای آیندۀ ایران چیست؟ اگر قرار است پس از فروپاشی جمهوری اسلامی یک دموکراسی راستین در ایران تاسیس شود، استفاده مکرر از جملاتی نظیر "ما از شما بیزاریم و شما را انسان نمی‌دانیم"، آیا خواسته یا ناخواسته در خدمت "زمینه‌سازی برای اعمال سیاست اعدام" نیست؟

در اینکه جمهوری اسلامی نظام سیاسی سمتگر و نفرت‌انگیزی است، تردیدی نیست ولی اگر قرار باشد مخالفان و زخم‌خوردگانِ این نظام سیاسیِ بیدادگر، مدام از "ایرانیانِ حزب‌اللهی" اظهار بیزاری کنند و به مقامات ریز و درشت حکومت بگویند "ما شما را انسان نمی‌دانیم"، اولا انگیزۀ مقاومت را در یکایک اعضای "نیروهای سرکوب" افزایش می‌دهند و مانع از جدایی آن‌ها از نهادهای نظامی و امنیتی رژیم می‌شوند، ثانیا اعدام بسیاری از افراد مستقر در ساختار سیاسی و نظامی و امنیتی جمهوری اسلامی را به امری موجه بدل می‌سازند. از دل سیاست اعدام، شاید نوعی خمینیسم سکولار بیرون آید، ولی دموکراسی بیرون نخواهد آمد.

اینکه ما از جماعتی بیزار باشیم و آن‌ها را انسان هم ندانیم، منطقا به چیزی جز موجه دانستن کشتار آن جماعت منتهی نمی‌شود. چنین ادبیاتی عین نفرت‌پراکنی در فضای سیاسی است و زخم‌خوردگانِ جمهوری اسلامی نباید فراموش کنند که اسلام‌گرایان بنیادگرای حاکم بر ایران نیز از غربگرایان بیزارند و در اعماق وجودشان آن‌ها را کفاری می‌دانند که انسان نیستند. هم از این رو از سرنگونی هواپیمای مسافربری با شلیک موشک سپاه پاسداران، ککشان هم نگزید. آیا قرار است سیاسیون و شهروندان دموکراسی‌خواه جامعۀ ایران نیز این قدر نفرت‌انگیز و بیرحم باشند؟

زمینه‌سازیِ ناخواسته برای اعمال "سیاست اعدام" در فردای فروپاشی جمهوری اسلامی، جدا از افزایش مقاومت همۀ نیروهای رژیم در برابر روند گذار به دموکراسی و ایجاد تشابه در سلوک سیاسی دموکراسی‌خواهان ایران با افرادی نظیر خمینی و خلخالی و لاجوردی، دو عیب دیگر هم در بر دارد: اولا موجی از نفرت در دل میلیون‌ها ایرانی حزب‌اللهی ایجاد می‌کند. نفرت حزب‌اللهی‌ها از دموکراسی‌خواهان، شاید به تدریج در "ایرانی دموکراتیک" کاهش یابد ولی اگر دموکراسی‌خواهان جامعۀ ایران سیاست اعدام را در پیش بگیرند، انبوهی از خانواده‌های حزب‌اللهی را داغدار و عزادار می‌سازند. داغداران نیز همیشه مترصد انتقام گرفتن خواهند بود. لازمۀ ممانعت از انتقام‌جویی آن‌ها در وقت مقتضی، اعمال خشونت است. فارغ از اینکه آن‌ها بتوانند از عهدۀ انتقام برآیند یا نه، نفس تلاش برای مهار مشتی داغدارِ انتقام‌جو، معنایی ندارد جز تلنبار شدن خشونت بر خشونت در ایران فردا.

ثانیا زمینه‌سازیِ ناخواسته برای اعمال سیاست اعدام در ایران پس از جمهوری اسلامی، جهان غرب را به نظام سیاسی آیندۀ ایران بدبین می‌کند. ایجاد بدبینی و مشکل بین ایران فردا و جهان غرب، قطعا به سود تحقق و تعمیق و تثبیت دموکراسی در ایران نیست. نباید فراموش کنیم که در دنیای امروز هیچ کشوری وجود ندارد که نظام سیاسی‌اش دموکراتیک ولی روابطش با جهان غرب مخدوش باشد.

آری، در وانفسای تقابل با حکومت بیرحم و ستمگر جمهوری اسلامی، نباید مغلوب نفرتی شویم که این حکومت در دل یکایک ما کاشته است. این سخن حکیمانۀ نیچه را نباید از یاد ببریم: «آن کس که با هیولاها می‌جنگد، باید مراقب باشد که خود بدل به هیولا نشود. اگر مدتی طولانی به پرتگاهی بنگری، پرتگاه نیز به تو چشم می‌دوزد.»

علاوه بر تجربۀ شوم پل‌پوت و خمینی، تجربۀ نیکوی گاندی و ماندلا و سایر دموکراسی‌خواهان ربع پایانی قرن بیستم نیز پیش روی ماست. به گاه نفرت‌پراکنیِ سیاسیِ ناشی از زخم‌ و ظلمی که از این حکومت شوم نصیبمان شده، این شعر برتولد برشت را هم نباید فراموش کنیم:

نفرت داشتن

از فرومایگی حتا

رخساره‌ی ما را زشت می‌کند.

خشم گرفتن

بر بیدادگری حتا

صدای ما را خشن می‌کند.

(برتولد برشت، شعر "راستی را..."، برگردانِ احمد شاملو، همچون کوچه‌یی بی‌انتها)

اشتراک در شبکه های اجتماعی