۱- خودسوزی یک نفر در تونس باعث انقلاب شد، اما هزاران خودسوزی دیگر آب را از آب تکان نداده است. آیا سحر، #دختر_آبی هم یکی از این هزاران خواهد بود؟ نمیدانیم. در تحلیل عملیات انتحاری یا چریکی و یا حتی خودکشی، یک پرسش قدیمی وجود دارد: اگر فردی که با مرگ مواجه میشود بداند که چند روز پس از مرگش، دنیا هم تمام میشود، آیا باز هم دست به همان اقدام خواهد زد؟ آیا همچنان متهور خواهد ماند؟ مثلاً رزمندگان داوطلبی که در جنگ کشته شدند اگر امروز را میدیدند باز هم جانفشانی میکردند؟ ما نمیدانیم. احتمالاً تمام افرادی که خطر مرگ را به جان میخرند، باید تصوری از بعد خود داشته باشند و مطلوب بودن یا نبودن این تصویر در تصمیم آنها هم اثر خواهد گذاشت. همین جاست که تفاوت میان آنکه از روی امید یا ناامیدی دست به خودکشی میزند، مشخص خواهد شد: میمیرد که دنیا جای بهتری شود یا چون دنیا جای بهتری نمیشود میمیرد. اما زندگی حتی در انتهای خود هم منطبق بر این دوگانهها نیست و گاهی مجموع شرایط عینی و ذهنی باعث میشود که فردی از جان خودش بگذرد بدون اینکه حتی حدس بزند پس از او چه خواهد شد.
۲- مصیبت ِ مرگ در غربت لزوماً این نیست که در جایی به دور از وطن و بستگان بمیری، بلکه این نیز هست که در میان آشنایان تصمیم به کشتن خود بگیری، اما بعد از تو هیچکس حتی نگوید که چرا مُرد؟ اگر به دنیای واپسین اعتقاد داشته باشیم که رستگاری را در آنجا جستوجو میکنیم؛ اما اگر اینگونه نباشد، رستگاری آنکه میمیرد شاید در این باشد که دیگران بفهمند که چرا و برای چه مرد. شاید هم اگر خیلی خوشبخت باشد، دیگرانی سعی کنند که دلایل از خود گذشتن او را از بین ببرند تا از نظر خودشان بیفایده و عبث نمرده باشد.
۳- تاریخ میگوید وقتی فاشیسم میآید به مردگان زیر خاک هم رحم نمیکند. آنها را از معنا تهی میکند، کالبدهایشان را میشکافد تا نشانی از حقیقت در آن باقی نماند. دقیقا همان کاری که این روزها رسانهها و عوامل قدرت درباره «سحر خدایاری» میکنند؛ ساده است: دیوانه بود! دستگاه سلطه و هژمونی دست به کار شده است تا روایت دیگری را تولید کند که مدعی است این خودسوزی هیچ ارتباطی به واقعیت ساخت قدرت و سلطه فراداستان حاکمیتی و جنسیتی بر جان و بدن یک زن ندارد. هرچه بوده صرفاً سنگی بوده که یک دیوانه در چاه انداخته است. مردم هم اما میتوانند مدافع و میراثدار روایت خود باشند. از او بگویند، کنشی انجام دهند، اعتراض کنند، استادیوم نروند، استادیوم بروند و شعار بدهند، هشتگ بزنند و هزاران کار دیگر، تا شاید به روش خود مرده خود را رستگار کنند. تاریخ فاتحان را فاتحان خواهند نوشتند، تاریخنگاری تودهها جز بر عهده خود مردم نخواهد بود. به گمان من، آزادی هم اگر روزی بیاید، مردگان را زنده خواهد کرد تا روایتگر خود باشند، تا حداقل از کالبدهای بیجانشان اعاده حیثیت شود.
۴- «بهرام بیضایی» درباره «غزاله علیزاده» میگوید خودکشی او چیز عجیبی نبود و زندگی در این کشور دلایل متعددی برای خودکشی به تو میدهد؛ «ما فنا شدیم هر یک به تنهایی» آنگونه که ویرجینا ولف میگوید. سحر وقتی که میخواست خود را بسوزاند دنیای بعد از خودش را چگونه میدید؟ امیدوار بود یا ناامید؟ آگاهانه به جنگ روایت غالب از زن رفت یا فقط خسته شده بود؟ ما نمیدانیم و شاید هرگز هم ندانیم. پرسشهای بسیاری برای همیشه بیپاسخ میمانند. اما ما باورهایی سنتی و افسانهای داریم. باورهایی که میگویند وقتی کسی میمیرد اگر چشمانش باز مانده باشد یعنی چیزی در دنیا برای او تمام نشده است. میگویند #دختر_آبی هم با چشمان باز از دنیا رفت. شاید فرداروزی که اولین زن بدون اما و اگر و شرط و شروط وارد استادیوم شود، سحر هم چشمهایش را در آرامش ببندد.