پرسش در باب «هویت ایرانی» مدتیست به یکی از مباحث جنجالی رسانهها و شبکههای اجتماعی بدل شده. پرسشی که پیشتر موضوع تحقیق پژوهشگران حوزه اندیشه و تاریخ بود، امروز به جدال سیاستپیشگان راه یافته و با برچسبهایی چون «ضد ایرانی» یا «خیانت به ایران» همچون چماقی برای کوبیدن مخالف استفاده میشود. گویی پیش از تحقق یک نظریه منسجم در باب تاریخ ایران و هویت ایرانی، این چهرههای رسانهای و مجازی هستند که تمام حقیقت را فراچنگ آوردهاند و حال تمام جدلها را به خدمت و خیانت به این حقیقت جعلی میکشانند.
ناسیونالیسم ایرانی، پیشتر در روایتهایی غالبا باستانگرا خلاصه میشد که در مواجهه با عقبماندگی اجتماعی و سیاسی کشور، نوستالژی احیای اقتدار کهن داشت. اخیرا اما روایت متفاوتی از ناسیونالیسم رایج شده که در واکنش به مجادلات روز، مثل نظامیگری یا سیاست خارجی، تمامی هویت ایرانی را در نوعی لاک دفاعی مقابل یک «دیگری بزرگ» به اندازه تمامی غرب و حتی تمامی جهان تعریف میکند. این روایت لزوما به پیشینه باستانی کشور متکی نیست، اما در صورت نیاز گریزی گزینشی هم به تاریخ میزند تا از خلال جنگهای گذشته، دستمایهای برای مشروعیتبخشی به «جنایت متقابل» استخراج کند. قربانی این ناسیونالیسم جدید، مفهوم «استقلال ملی» است که به «خصومت با دنیا» تقلیل یافته.
این شیوه سیاستزده در طرح «هویت ایرانی» به کلی یک جریان انحرافی است؛ زاییده انسداد سیاسی و عجز و ناتوانی سیاستپیشگان از پاسخگویی به عینیترین و روزمرهترین مطالبات اجتماعی. در واقع جریانهایی، به جای مبارزه برای آزادی یا رسمیت یافتن کرامت انسانی، تلاش میکنند تعریفی از «هویت ایرانی» بسازند که با زندگی در ظلمت یا تحمل وضع موجود سازگار باشد -«خودمان انتخاب کردیم اینجوری زندگی کنیم». وقتی فکر و عمل سیاسی برای پاسخگویی به مطالبات مردم به بنبست میخورد، با رجعت به هویتطلبی، ناکامی و شکست به گردن آن «دیگری بزرگ» میافتد که از اساس با «هویت ایرانی» دشمنی دارد.
در مقابل، جامعهای که در آن تحرکات اجتماعی، سیاسی و نظری آزادانه روی میدهند، مطالبات مردمی را با ارائه چشماندازی بهتر از فردا پاسخ میدهد. شهروندان به جای گذشتهای که درباره آن چیز زیادی نمیدانند، یا امروزی که از آن ناراضی هستند، به رفاه آیندهای چشم میدوزند که «شدنی، منطقی و رضایتبخش» است. اما به قول «هانا آرنت»، در بنبستهای اجتماعی، جنبشهای توتالیتر و شبهفاشیستی تلاش میکنند تا «گرایش پر شور به انتزاعیترین مفاهیم» را به عنوان رهنمودهای زندگی، جانشین «آشکارترین قوانین عقل سلیم» سازند. آرنت در این مورد به نقل قولی ماندگار و قابل تأمل از هیملر اشاره دارد که: «اس.اس.ها به مسایل روزمره علاقهای ندارند، بلکه تنها به مسایلی علاقهمندند که برای دههها و قرنهای آینده اهمیت دارند!» (توتالیتاریسم، ص 57 و ۵۸)
نکته حیاتی برای گرهگشایی از انسداد سیاسی، وجود یک جنبش اجتماعی است که با مردم و نارضایتیهایشان ارتباط مستقیم داشته باشد. مطالبات واقعی آنها را نمایندگی کند و مهمتر از همه پیشاپیش و در کنار آنها برای آزادی، حقوق و برقراری عدالت بایستد. جنبشهای دوم خرداد و سبز اگر هم در کسب مطالبات خود شکست خورده باشند، حتی در سختترین لحظاتِ سرکوب، مانع از انسداد سیاسی بودند چرا که به جامعه راه برونرفتی از وضعیت دشوار زمان خود ارائه میدادند و اتفاقا به درستی هم در بطن تاریخ و جغرافیای جامعه خود جای گرفتند؛ مگر این جنبشها را ادامه راه صد ساله آزادیخواهی و عدالتطلبی جنبش مشروطه نمیدانستیم؟
از این حیث، ایران امروز در گردنه ویژهای است. کسانی که با موج اصلاحات و جنبش سبز برای پاسخگویی به مطالبات مردم به حاکمیت راه یافتند، از جنبشهای مردمی میهراسند، در حالیکه سیاستورزیشان در پاسخگویی به مطالبات مردمی شکست خورده است. اثر مستقیم چنین عملکردی انسداد سیاسی و به بنبست کشیدن راههای معمول سیاستورزی یعنی انتخابات و نمایندگی است.
این اولین باری نیست که انسداد سیاسی را تجربه میکنیم. نبود چشماندازی از آینده، فقدان حس جمعی و امیدی که جنبشهای اجتماعی در ما برمیانگیزند، پیش ازین، و بعد از کودتای ۲۸مرداد، اخوان ثالث را در یأس و نومیدی به سراییدن «زمستان» کشانده بود. خوشبختانه برای رهایی از این وضعیت، درمانی به درازای تاریخ مبارزه برای آزادی و انسانیت داریم. باید دوباره و در ادامه همان راه صد ساله، برای آزادی، عدالت و حقوق انسانی خود جمع شویم. نیما، پنج سال بعد از کودتا، در آخرین شعر خود به هوای همین درمان سرود:
اين منم مانده به زندان شب تيره كه باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم.