اهم اخبار
news-details

این روزها، انتخابات و چند نکته


می‌گویند روزی یک گردشگر فرانسوی در سفری سیاحتی گرفتار قبیله‌ای آدم‌خوار شد. وقتی برهنه اش می‌کردند تا آماده طبخ شود، چشمش به چهره آشنایی در میان آدم‌خواران افتاد و فهمید همکلاسی دوران تحصیلش در سوربن میان آنهاست. به هرنحوی که بود همکلاسی را صدا کرد و آشنایی داد و از همان ابتدا پرسید؟" رفیق عزیز! تو که به سوربن آمدی و تمدن را درک کردی چرا باز وقتی به قبیله خودت برگشتی بی هیچ تغییری دوباره به عادت آدم‌خواری خود برگشتی؟" رفیق سابق خنده‌ای کرد و گفت :"بابت این قضاوت و سیاه نمایی‌ات متاسفم. نیستی ببینی که وقتی طبخ می‌شوی و اعضای قبیله‌ام تو را به چنگ و دندان می‌کشند چطور من بر اساس همان سنت پاریسی با سرویس ظروفی که از پاریس آورده‌ام، مثل مردم متمدن در رستوران‌های پاریس پیش‌بند می‌زنم و زیر نور شمع تو را نوش جان می‌کنم!".

 

این داستان، روایت گرته‌برداری ان هم ناقص یک بخش از فرهنگ و ریختن آن در قالب سنتی است که همان گرته‌برداری را هم زیر سوال می‌برد. نزدیک به یک قرن از زمانی که انتخابات و رای مردم وارد فرهنگ ما شد، می گذرد. انتخابات، زاده دموکراسی و در حکم گرفتن نبض اجتماع است نه فقط برای شناخت ذائقه و مزاج بدنه اجتماع که برای قدم گذاشتن در مسیری که با این شرایط تطابق داشته باشد و چون هر عملی در اجتماع نیازمند همراهی مردم است این فرآیند گرفتن نبض، دو عنصر اقدام و عمل را بواسطه همراهی "مردم" ممکن می‌سازد. 

 

وقتی انتخابات، گرته برداری غلط و بیحاصل است که به فلسفه این انتخابات که "شنیدن" باشد بی‌‌اعتنا شوید و آن انتخابات را در دل سنتی به رسمیت بشناسید که ذاتش "نشنیدن" است. در اینجاست که گوشی انتخابات را به جای قراردادن بر جاییکه نبض شنیده می‌شود، بر روی صفحه ساعت مچی تان می‌گذارید و از تیک وتاک منظم اش حظ وافر می‌برید. آنگاه است که می‌توانید همکلاسی های پاریسی‌ تان را دعوت کنید تا ببینند چگونه نبض گیری را به کمال انجام داده‌اید یا بنا بر استدلال دیروز آقای روحانی بگویید:" درست است که این نبض من نیست اما نبض ساعت من که هست "و بعد از آن به قول آن روستایی خوش بیان:"خودتان می دانید و صدایی که صدای نبض‌اش می‌دانید!".

 

ماجرای اصلاح طلبان (جریان سیاسی و جناحی) در این دوره از انتخابات از همه ماجراهای پیشینشان جالب‌تر بود. آنها از خرداد 76 تا انتهای مجلس ششم تلاش می‌کردند که تاحدی نبض جامعه را دریابند و مسئولیت"صدای دیگر"بودن را حفظ کنند . این تلاش تا مقاطعی جواب داد اما نگاهی به آنچه طی شده است نشان می‌دهد که آنها هم دیری است که از این موهبت محروم مانده‌اند و اکنون بسان آن طوطی شده‌اند که قرار بود بواسطه بیانش نگهبان اموال، از گزند سارق باشد اما دغدغه شکر چنان مفتونش کرد که وقتی دزد آمد نگاهش جز به کیسه شکر به چیز دیگری نبود و وقتی ازاو پرسیده شد که :"چرا وقتی اموال به تاراج رفت سکوت کردی؟" پاسخ داد :"چون کسی در همهمه تاراج گزندی به کیسه شکر نزد و به آن کاری نداشت":

 

چشم طوطي چون ببازرگان فتاد/ بانگ زد کاي خواجه صبحت خير باد

گفت آب اين غرقه را از سر گذشت / کار من، ديگر ز خير و شر گذشت

سودم آخر دود شد، سرمايه خاک / خانه مانند کف دست است پاک

فرش‌ها کو، کيسه هاي زر کجاست؟ / گفت خامش کيسه شکر بجاست!

گفت ديشب در سراي ما که بود؟ / گفت شخصي آمد اما رفت زود

گفت دستار مرا بر سر نداشت؟ / گفت من ديدم که شکر بر نداشت

پروین اعتصامی

 

اینگونه شد که اصلاح طلبان، دیگر؛ سودای جان و مال و ناموس مردم را نداشتند و تمام هم و غم شان، طرد نشدن از دایره قدرت شد. نتیجه این نگاه طوطی‌وار معطوف به "شکر " شیرین قدرت هم آن شد که مردم نیز آنان را پس زده‌اند و اگر تا پیش از این بخاطر همراهی نسبی با مردم از بدنه سیاسی نسبتا کنار زده می‌شدند اما بدنه اجتماعی را داشتند ؛ حالا بواسطه نداشتن بدنه اجتماعی و علیرغم انواع تمکین به قدرت فائقه، رد صلاحیت می‌شوند چون اگر تا دیروز بدنه اجتماعیش شان سبب هراس می شد امروز نداشتن آن ، جرات رد صلاحیت گسترده شان را موجب شده است و این سزای تقلیل دادن قدرت به مشارکت در آن و نگاه تحقیر آمیز به سرمایه و بدنه اجتماعی است.

اصولگرایان هم وضعیت جالبی دارند. آنها چنان از تک سواری در میدانِ خالی از عرصه ،شادمانند و بر داشته‌های حاصل از حذف دیگران، مباهات می‌کنند که آدمی را یاد داستان "روستایی و گاو "مولوی می اندازند. (گاو اینجا تمثیلی از سرمایه است). مولوی میگوید روستایی گاوی داشت. شیری به طویله رفت و آن گاو را خورد. روستایی در تاریکی شب به طویله رفت و دست بر کمر شیر کشید و از فربه بودنش شادمان بود. شیر هم ،بر پندار "داشتن" و "بهره مندی" روستایی می‌خندید:

 

این چنین گستاخ ز آن می‏خاردم 

 کاو درین شب گاو می پنداردم‏

 

داشته و اعتبار سیاسی هر حزب و جناح، حاصل برگزیده شدن و اعتباری است که مردم از این طریق به آن داده اند . وقتی شیر قدرت این داشته را می‌بلعد و خودش را تکیه گاه و سرمایه شما می‌نمایاند در حق شما لطف نکرده است بلکه آغازِ پایان اعتبار شما را رقم زده است. شما کمر شیر قدرت و بهره‌مندی از شرایط را می‌خارانید به این گمان که سرمایه قابل اتکایی یافته اید حال انکه سرمایه اصلی را که مردم باشند از دست داده‌اید.

 

سخن آخر . امروز راننده تاکسی اینترنتی به پوسترهای انتخابات نگاه می‌کرد. از مشکلاتش گفت. از دردهایش که شنیده نمی‌شوند و از خاطراتش در استادیوم‌ها و ستادهای انتخاباتی و از وضعیت عمومی کشور و معیشت و سیاست و ... اینکه کسی نیست حرف طبقه او را بشنود و معلوم نیست دست آخر نتیجه این نشنیدن‌ها چه شود. پرسیدم: برای خودت نگرانی؟ با تعجب گفت: خودم؟ مگر من کی ام؟ مگر از من چه مانده ، مگر کسی چشم به من دارد؟

بعد این داستان را تعریف کرد(مضمون از او بیان مکتوب از من): 

 

پیرمردی و دخترش سوار بر اسبشان به رودخانه و مرز باغی رسیدند. پیرمرد گفت: دخترم من پیرم ،رنجورم ،خسته ام. تو جوانی تویی که هنوز توان و قدرت داری . من می‌خوابم اما زنهار! که اسب مان، داخل باغ روبرو نشود چون صاحبش آدم قلچماق و بیرحمی است. دختر گفت:" به من چه من هم میخوابم". پیرمرد گفت :"باشد تو هم بخواب و حرفم را گوش نکن، بگذار اسب داخل باغش شود وقتی آن قلچماق آمد بالای سرمان می فهمی من پیرمرد زهوار دررفته باید می ترسیدم یا تو نوگل نورسته!".

اشتراک در شبکه های اجتماعی