شمشیر داموکلس بهرام بیضایی بالای سر نظام استبدادی
کاوه سپهری
مستند «غیررسمی» روایت دستکاری شده جلسات غیررسمی رهبر جمهوری اسلامی با بعضی فعالان فرهنگی، هنری و علمی در طول سالهای اخیر، اواخر هفته گذشته توسط بازوهای تبلیغاتی و رسانهایِ بیت رهبر ایران در سطح گسترده منتشر شد. همزمانی انتشار این مستند مصادف با فرا رسیدن زادروز بهرام بیضایی، هنرمندی که هیچگاه در برابر حکومت جور سرخم نکرد و در نهایت ناچار به مهاجرت یا به گفته خودش اقامت موقت در آمریکا شد، یادآور عنوان گفتگوی معروفی است که سالها قبل انجام داد؛ "جدال با جهل".
بیضایی از آنجا که هیچگاه سکوت نکرده و در سراسر عمر هنریِ خود، علیه تبعیض و تکصداییِ حاکمیت اسلامی شوریده، در بین هنرمندان ایرانی جایگاهی ویژهای بهخود اختصاص میدهد. وی در سال ۱۳۷۱ در اعتراض به توقیف فیلم «مسافران» نامهای سرگشاده خطاب به وزارت ارشاد منتشر میکند که پس از سالها همچنان خواندنی است. «اگر قرار است کیهان نشینان و سوره نویسان و موتور سواران برای سرنوشت نمایش فیلم ما تصمیم بگیرند، پس چرا ما فیلم هایمان را به شما – دولت- ارائه میکنیم؟»
احتمالا احمد زیدآبادی با خواندن جملات بهرام بیضایی، بیشتر بر استراتژی پیشنهادیاش استوار شود که (نقل به مضمون) باید تمام امور مملکت به دست این جریان خشونت طلب – دولت پنهان- سپرده شود تا مشکلات ناشی از کشمکشهای سیاسی کاهش یابد. «من یکپارچه شدن قدرت را مفید میدانم و این تقابل کنونی را در سطوح بالا منجر به آشفتگی بی در و پیکر تلقی میکنم»
حال آنکه پیشنهاد مورد نظر در عمق خود فریب ناخواستهای هم دارد، «که انگار تمام امور دست همین جریان نیست!» و یا جامعه ایرانی تا به امروز یکپارچه شدن قدرت را تجربه نکرده است. باری موضوع فعلا این نیست؛ به بینش عمیق هنرمندی اشاره میکنم که ۲۵ سال پیش از این، در جدال با جهل، خطاب به مدیران دولتی نوشت، شما هیچکارهاید و موتورسوارانِ قدارهکش و جاهلان لباسشخصی تصمیمگیران و مجریان اصلیِ امور کشورند.
نتیجه اینکه بسیاری بیتوجه به ریشه اعتراض بیضایی، جریانی را نادیده گرفتند که موریانهوار زیرپوست مملکت میخزید و فرهنگ میجوید. انگار هنوز ماجرای ۱۶ مرداد ۱۳۷۵ و «اتوبوس ارمنستان» قابل باور نبود، تا دو سال بعد که پروژه شریرانه قتلهای زنجیرهای عملیاتی شد. واقعیت این است که در فضای رعب و وحشتِ پسِ اینهمه جنایت، جرات مخالفت نبود و سکوت مصلحت به سکه رایج بدل شد، اما بیضایی در نامه خود خطاب به ارشادیون! بیپروا و بدون بیم جان، موضع معروف را بیان کرد. "من دستم را می شکنم و اجازه نمیدهم مرا سانسورچی خودم کنید."
از یاد نمیبرم که دهه هفتاد بعضی مدیران فرهنگی! در محیط کار اسلحه حمل میکردند و بدتر از آن، مانند نمونه جلسه کاری آقای بیضایی با رئیس وقت بنیاد سینمایی فارابی، ابایی نداشتند اگر هنرمند در جایگاه متهم و عنصر مشکوک بنشیند و آنها در نقش بازجو ظاهر شوند. "بگو خدا وجود دارد یا ندارد؟"
پس لبخند و شوخیِ «آقا»! با اهل فرهنگ را باور کنیم یا حمله لباسشخصیهای تحت امرش به عباس کیارسمی وقتی با نخل طلای جشنواره کن به کشور بازگشت؟ توقیف پیدرپی آثار بهرام بیضایی چطور؟ قتلهای زنجیرهای؟ یا فراری دادن و ممنوعالکاری بازیگران، نویسندگان، کارگردانان و خوانندگان؟
بیستوهشتم مارس ۱۹۳۰
میخائیل [آفاناسییویچ] بولگاکُف، نویسنده شهیر روس در نامهای خطاب به دولت اتحاد جماهیر شوروی – استالین- مینویسد "پس از سوزاندن تمامی کارهایم، شروع کردم به شنیدن صداهایی از بسیاری همشهریهای آشنای خودم که جملگیِ آنها فقط یک توصیه به من میکنند و آن این است که من باید یک «نمایش کمونیستی» بنویسم و باید جدای از این کار، ندامتنامهای هم خطاب به دولت اتحاد جماهیر شوروی بنویسم و طی آن نظرات قبلیام را – نظراتی که در کارهای ادبیام ابراز شده- محکوم کنم و اطمینان دهم که از این پس مثل یک نویسنده سمپاتِ حزب که نسبت به آرمان کمونیسم وفادار است، کار خواهم کرد. هدف از این کار، عبارت است از: رهایی یافتن از آزارها، رهایی یافتن از فقر و رهایی یافتن از مرگ به مثابه یک پایان گریزناپذیر.»
بهرام بیضایی در نامه خود مینویسد "آیا ادارات جز گروگانگیری راه دیگری بلد نیستند ؟ آیا ما اهل یک کشور نیستیم و شما فاتحید و ما مغلوب؟ ..." او در بخش دیگری از نوشته شجاعانه خود می گوید "مسافران طبق قوانین این کشور با پروانهی ساخت شما ساخته شده، و از خود شما پروانهی نمایش دارد. چرا نوبت نمایش آن را بدون رضایت ما تهیه کنندگانش به فیلمهای دیگر دادید؟ من در این کشور به دنیا آمدهام و به اندازه شما حق کار و زندگی دارم، و حقم بر سینما مسلما بیش از شماست که جز جلوگیری از کار من کاری نکردهاید. من فیلمسازم، و به یمن وجود من و دیگر فیلمسازان است که شما پشت آن میز مینشینید، در اتاقی که از آن با ما مثل برده و گوش به فرمان و دستور بگیر رفتار میکنید . نُه ماه تمام هر بار من با یکی دیگر از تهیه کنندگان فیلم برای پیگیری و راهیابی و تفاهم آمد[یم !؟]، راه ندادید و روی پنهان کردید. آیا ما اسیر و بازیچهایم، یا شما مسئول سینما نیستید و ما اشتباه آمده بودیم؟"
بولگاکُف در بخش بعدی نامه خود خطاب به استالین نوشته "نبرد علیه سانسور، فارغ از اینکه چه شکلی دارد و تحت چه رژیمی است، وظیفه من است، همانگونه که طرح درخواست آزادی بیان وظیفه من است." انگار جمله نویسنده ایرانی را تکرار میکند که "من دستم را می شکنم و اجازه نمیدهم مرا سانسورچی خودم کنید."
و در نهایت اوست که حدود نود سال قبل به این سوال من که قهرمان مستند «غیررسمی» به کدام هنرمند «لبخند» میزند، پاسخ میدهد "این روح کمیته عالی نمایش است. این کمیته و اعضای آنند که بردگان، چاپلوسان و غلامان حلقهبهگوش مرعوب را پرورش میدهند. اعضای این کمیته همانهایی هستند که خلاقیتهای هنری را در این کشور خفه کردهاند. اینها همانهایی هستند که دارند تئاتر شوروی را نابود میکنند و آنها در نابود کردن تئاتر و ادبیات ما موفق خواهند شد."
نامه بهرام بیضایی مانند نامه میخائیل بولگاکُف به یادگار میماند برای تاریخ، ولی فردای برچیده شدن نظام ظلمت، هیچکس هیچ لبخند دروغین و هیچ مشارکتکننده در جلسه دیدار صمیمانه با استالین را به یاد نمیآورد. روح هنرمند صاحبسبک سینما و تئاتر ایران چنان به تاریخ پیوند خورده که حتی زادروزش مانند شمشیر داموکلس ماشین پروپاگاندای نظام استبدادی حاکم را تعقیب میکند.
مطلب فوق عقیده نگارنده بوده و بیانگر دیدگاه های هجا نمی باشد