اهم اخبار
news-details

هنرمندان تبعیدی و DNA ثابت طالبان شیعی در ایران


 

 

به تازگی کتاب گفتگوی بلند محمد عبدی با "سوسن تسلیمی" و "رضا قاسمی" شامل بخش‌های کمتر شنیده شده‌ی زندگی حرفه‌ای دو هنرمند تاثیرگذار دهه‌های اخیر در تهران به چاپ رسید. هر دو عنوان کتاب قبلا – ۲۰۱۵- در انگلستان منتشر شد و استقبال فرهنگ‌دوستان را به همراه داشت. دو چهره‌ای که حدود چهاردهه قبل به فاصله‌ اندک - حدودا یک‌ساله - در نتیجه شر و نکبت آوارشده بر سر مملکت ناچار به مهاجرت شدند. خمینیست‌ها در کشاکش حذف تمام عیار جریان‌های متفاوت در کشور، راه فعالیت هنرمندان را هم سد کردند، بنابراین کارگردانانی چون رضا قاسمی مجوز به صحنه بردن نمایش دریافت نمی‌کرد و اگر نمایشنامه‌ مورد نظرش مجوز می‌گرفت، امکانات دریغ می‌شد و چنان موانعی در مسیرش می‌تراشیدند که عملا امکان ادامه کار پیدا نکند.

همین زمان بود که عده‌ای ورودی "کارگاه نمایش" را گِل گرفتند و دیری نپایید که سالن اصلی "تئاتر شهر" هم به محل آمد و شد جماعت بی‌هنری بدل شد که تئاتر و اصولا هنر را وسیله تبلیغ ایدئولوژی موحش خود می‌دانستند. حضرات حزب‌اللهی در مهمترین سالن تئاتر ایران بالای منبر می‌رفتند و دستجات سرودخوانی پسرانه! برای مدیران برپا می‌کردند.  

نقل مشهوری است که وقتی رکن‌الدین خسروی، یکی دیگر از کارگردانان خوشنام و مورد غضب انقلابیون در تئاتر شهر نمایشی روی صحنه داشت، افراد ناشناس چراغ‌های مجموعه‌ را خاموش می‌کردند تا او و گروهش امکان ادامه کار پیدا نکنند. مشابه چنین آزار و اذیت‌هایی گریبان کارگردان سرسختی چون رضا قاسمی و بازیگر زن کاریزماتیکی چون سوسن تسلیمی را هم گرفت.

هنرمندانی که برخلاف جمع پرشمار همکاران سابق‌شان، هم‌رنگ جماعت نشدند و تن به «جشنواره تئاتر انقلاب»! نسپردند. جشنواره‌ یاد شده قبل از جشنواره فیلم و تئاتر و موسیقی فجر برگزار می‌شد و چهره‌های مشهوری به خود دید که سعی داشتند انقلاب اسلامی را در ادامه انقلاب بلشویکی، حکومت استیفا کننده حقوق پابرهنگان جهان جا بزنند، به امید آنکه افراطیون به آن‌ها نیز اجازه کار می‌دهند.

برای نمونه محمود دولت‌آبادی که در دهه منتهی به انقلاب ایران فرد چندان شناخته شده‌ای به شمار نمی‌رفت و بیشتر به‌عنوان بازیگر تئاترهای "پارس"، دانش آموخته‌ی مکتب تئاتر "آناهیتا" و همکار گروه "هنر ملی" به سرپرستی عباس جوانمرد در دهه چهل دیده شده بود، نمایشنامه‌ای نوشت به نام "ققنوس" که از فرط شعارزدگی، نویسنده‌اش هم معتقد بود چیزی است برای خواندن و نه به صحنه بردن!

«آریا: .... در این دوران، من و تو فقط نمایندگان دو طبقه نیستیم. این تعریف‌ مال قرن نوزدهم بود. من و تو امروز نمایندگان دو قدرت، نمایندگان دو جهانیم. به همین علت من دشمن توام و تو دشمن منی.»(ققنوس ۹-۸)
و یا در پایان نمایش که مادر عامی ابراهیم، تبدیل به مادری انقلابی می‌شود و خواننده ناخودآگاه به یاد رمان"مادر" اثر گورکی و نمایشنامه"مادر" اثر برشت می‌افتد. این عناصر، "ققنوس" را بدل به متنی ساده کرده است. نوشته‌ای که نه از نثر زیبای دولت‌آبادی در آن خبری هست و نه از نگاه ریز بینانه اجتماعی او، بلکه صرفاً حاصل یک شور انقلابی است و خاص فضای پرالتهاب آن روزها. و شاید"تبرئه نامه"‌ای برای کسانی که درمقابل شکنجه‌های شدید ساواک مجبور به اظهار ندامت گشتند و تقدیس از کسانی که در مقابل این شکنجه‌ها پایدار و استوار ماندند. شاید تجربه به زندان رفتن خود نویسنده و حواشی بعد از آن، در نگارش این نمایشنامه بی‌تأثیر نبوده است. و شاید به همین دلایل بوده که دولت‌آبادی در تجدید چاپ نمایشنامه‌های خود در سال ۱۳۸۳ "ققنوس" را برای تجدید چاپ انتخاب نمی‌کند، زیرا خود بیش از هر کس دیگری به ضعف‌ها و شعارزدگی‌های این نمایشنامه اشراف دارد.

البته چهار دهه بعد کار به جایی رسید که نویسنده‌ حالا شناخته شده ادبیات معاصر ایران، قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس تحت امر رهبر جمهوری اسلامی را با آن سابقه پربار! در سرکوب جنبش‌ دانشجویی ۷۸ و اعتراضات ۸۸ و کشتار مردم سوریه، "یکی از فرزندان شایسته ایران" خطاب کرد و در سوگ مرگش "عزادار" شد.

مرور خاطرات سوسن تسلیمی و رضا قاسمی که از قضا بواسطه فعالیت‌ نمایشی به‌ یکدیگر پیوند می‌خورند، تصویری بی‌واسطه‌ به دست می‌دهد از اوضاع حاکم بر کشور در آن روزگار؛ چیزی شبیه وضعیتی که این روزها در خیابان‌های کشور همسایه ایران تحت لوای طالبان جریان دارد. سرکوب و حذف زنان، فرار هنرمندان، و خونریزی و قتل و کشتار دگراندیشان. شرایطی که از ابتدای استقرار این نظام در ایران حاکم شد و از بهمن سیاه تا کنون، روزی نبوده که خبر دستگیری، اعدام، ترور و قتل شهروندان ایرانی به دست حکومت منتشر نشود.

رضا قاسمی که پیش از انقلاب چهار تجربه کارگردانی نمایش داشته، درباره کنار کشیدن از فعالیت‌های حرفه‌ای تئاتر می‌گوید "بعد از انقلاب «اتاق تمشیت» را کار کردم. بعد آن دوره آزادی‌های اول انقلاب تمام شد و یک سانسور وحشتناک بود به مدت سه سال ... و سال ۱۳۶۵ هم که آخرین کارم را در ایران اجرا کردم."

در سوی دیگر، روزی را تصور کنید که بازیگر مهم تئاتر و سینمای ایران طبق قرارداد و روال معمول به محل کارش – تئاتر شهر – می‌رود اما برخلاف همیشه نگهبان از ورودش ممانعت می‌کند. "در دوره رئیس جدید، سر ماه رفتم که حقوقم را بگیرم گفتند رئیس دستور داده پرداخت نشود. پرسیدم «چرا؟»، گفتند «شما کاری نکرده‌اید» گفتم «در قبال حقوقی که می‌گیرم در کتابخانه کار کرده‌ام با توافق رئیس قبلی.» گفتند «رئیس قلبی بیخود کرده!»..."

فخرالدین انوار رئیس وقت تئاتر شهر به این صورت دستور قطع حقوق سوسن تسلیمی را صادر کرد و مدتی بعد که این بازیگر نامه اعتراضی نوشت، نگهبان – به دستور انوار - از ورودش به محل کار جلوگیری کرد. تسلیمی در نامه به مدیر انقلابی نوشته بود "من نقش سگ و گربه و موش و ساواکی و عموسام بازی نمی‌کنم..." و در گفتگویش با عبدی اضافه می‌کند، "دیگر مسئله هنر مطرح نبود، تئاتر ابزار و آلات تبلیغ یک ایدئولوژی خاص شد. ما هنرمند بودیم، حالا در تبلیغ یک ایدئولوژی باید کار می‌کردیم، مثل یک ارتشی."

قطع حقوق تئاتر که انجام شد، نوبت به سینما و سانسور فیلم‌های بهرام بیضایی مانند "مرگ یزدگرد" و "چریکه تارا" و غیره رسید. "وقتی شروع به فیلمبرداری کردیم حجاب اجباری نبود، تازه اواسط فیلمبرداری اجباری شد ولی برای فیلم دستوری نیامده بود که همه باید حجاب داشته باشند. به جز آن، نزدیک شصت مورد ایراد از فیلم گرفته بودند که صحنه‌هایی باید سانسور شود."

کافی‌ست به وضعیت فرهنگ و هنر در دهه‌های هفتاد و هشتاد نیز نظر کنیم تا دریابیم این جنون حکومت به سرکوب و سانسور هیچگاه پایان نیافت. محمد عبدی در مقام نویسنده کتاب خودش نمونه‌ای از فعالان عرصه فرهنگ است که طعم شکنجه و بازجویی توسط نیروهای سعید امامی – اسلامی – را چشید و در نهایت مجبور به مهاجرت شد. این نویسنده و منتقد در پاسخ به این سوال جمهوری ایرانی که "آیا انتظار داشتید کتاب‌ها مجوز دریافت کنند؟" می‌گوید:

"چرا از این زاویه نگاه نکنیم که به چه دلیل نباید مجوز بگیرد؟ مگر سوسن تسلیمی و رضا قاسمی چه‌کار کرده‌اند؟ معتقدم این جامعه‌ است که به آنها بدهکار است و حق‌شان را ضایع کرده؛ دو هنرمند تراز اول بودند که یک عده‌ای در دهه شصت به ناحق می‌خواستند حذف‌شان کنند. این سیاست حذف که همیشه از سوی تندروها دنبال شده، سیاست بسیار خطرناکی است که در دهه هفتاد به قتل‌های زنجیره‌ای انجامید. با روحیه سرسختی که از سوسن تسلیمی و رضا قاسمی سراغ دارم، فکر می‌کنم اگر در ایران مانده بودند حتما در دوران سعید امامی دچار مشکلاتی می‌شدند. امروزه داستان مشهوری است که سعید امامی بهرام بیضایی را به هتل استقلال دعوت کرد و از او خواست برایش فیلم بسازد. روحیه جنگجو و سازش ناپذیر بیضایی باعث شد مقاومت کند و با صراحت «نه» بگوید.

چند سال بعد در ابتدای دهه هشتاد، تفاله‌‌های همان جریان که پشت اداره اماکن در خیابان مطهری تهران، اداره اطلاعات موازی را تاسیس کرده‌ بودند و این‌بار از سعید مرتضوی مجوز می‌گرفتند، یک صبح تا عصر آقای بیضایی را در زیرزمین اداره اماکن بازجویی کردند؛ البته آن شخص که برای خیلی از اهالی هنر شناخته شده است، بازجویی که نمی‌کرد، ساعت‌های متمادی توهین می‌کرد.

آنها بعدا سراغ منتقدان سینما آمدند و من را چهل و هفت روز با چشم‌بند در انفرادی حبس کردند؛ هربار که برای بازجویی خارج می‌شدم با پوتین نظامی و باتوم مورد ضرب و شتم قرار می‌گرفتم. در این مدت هفت بار من را به سردخانه انداختند و انواع تهین و شکنجه اعمال شد که بگوییم از خارج دلار می‌گیریم و دیگر کار فرهنگی انجام نمی‌دهیم.

همان فرد دلش می‌خواست بهرام بیضایی از صفحه روزگار محو شود، اما او حذف شدنی نبود، همانطور که سوسن تسلیمی و رضا قاسمی حذف نشدند و ماندند و تا ابد با نام نیک باقی خواهند ماند، اما از امامی‌ها چه می‌ماند؟" 

سانسور و حذف و کشتار در DNA جمهوری اسلامی است و رفتار مسئولان این نظام نشان داده اصلاحی درکار نیست. روز گذشته که شیخ مهدی کروبی بیان کرد "اصل نظام حفظ شود و عیوبش برطرف" من به خاطرات و سرنوشت چند نسل هنرمند و نخبه و اهل فرهنگ فکر می‌کردم که چهار دهه زیر پوتین طالبان شیعی، روزگار سیاه خود و مملکت را نظاره کردند و با گوشت و پوست و استخوان دریافتند، برای این نظام ترک عادت موجب مرض است!

نظرات طرح شده در این یادداشت، لزوما دیدگاه جمهوری‌ایرانی نیست

 

اشتراک در شبکه های اجتماعی