چهل و سه سال پس از خروج شاه ایران از کشور به دلیل برآمد انقلاب ایران، “چرا شاه رفت” پرسمان کسانی است که یا خواستار مقابله قاطعانهتر او با امواج انقلاب ایران بودند یا امیدوار بودند در سایه حضور او شاید بخت تداوم نخستوزیری بختیار و اصلاحات ساختاری بدون پیروزی بنیادگرایی ایران میسر میبود. در باره احتمال بروز رخدادهای دیگر در گذشته تنها میتوان گمانه زنی کرد، اما پاسخ به این پرسش تنها ما را به درنگ در زمینههای برآمد انقلاب ایران که خروج شاه از کشور تنها حلقهای از آن بود سوق میدهد. این یادداشت نیز نه به قصد کندوکاوی بیشتر درگذشته، بلکه به قصد روشن ساختن نقطه عزیمت افقهای فکری متفاوت برای ایران فردا با مروری بر گذشته برای فرارویی از آن تهیه شده است.
امروز برخی با توجه به خروج شاه از کشور که در پی آن پیروزی انقلاب اسلامی قطعیت یافت و با تکیه بر فرجام تباهیآفرین انقلاب، کوشش میکنند از آن برای ارائه تصویر یکسره مثبت از نظام گذشته همچون “بهشت” افسانه سازی کنند. این رویکرد که با نسبت دادن تمام نتایج ویرانگر انقلاب به روشنفکران و نیروهای سیاسی سکولار همراه است، درپی آن است که مسئولیت حکومت پهلوی را در برآمد بنیادگرایی اسلامی در ایران انکار کند. گویی ارائه تصویر یکسره مثبت از گذشته و لاپوشانی معایب آن و مسئولیت تمام تباهیهای بعدی را به گردن روشنفکران انداختن همچون بلاگردان، یگانه راه ممکن برای هموار کردن مسیر پیشروی راست پوپولیست در ایران است. رویکرد مسئله برانگیزی که مانع از فهم چرایی رخداد پیچیده و مرکب انقلاب ایران میشود.
با این همه نمیتوان جنبههای مثبت نظام پهلوی دوم نظیر اصلاحات ارضی و انقلاب سفید، بهبود نسبی حقوق زنان، توسعه صنعتی و شهرنشینی، رشد دستگاه خدمات و بوروکراسی درایران را انکار کرد. اما نادیده گرفتن استبداد سیاسی، کودتای سال ۳۲ و تحقیر ملی برخاسته از آن، قطبی شدن فضای جامعه در پی آن به ویژه در نیمه دوم دهه پنجاه همزمان با گسترش شکافهای طبقاتی و حاشینه نشینی که در بروز انقلاب ایران نقش موثری داشت تنها نشانگر ساده اندیشی سیاسی است.
به زندان رفتن صدها روشنفکر و نویسنده و کنشگر سیاسی و فعالان دانشجویی از نویسندگان بزرگی همچون غلامحسین ساعدی و….گرفته تا کنشگران سیاسی دیگر که تنها جرمشان نویسندگی یا دگراندیشی و فعالیت سیاسی بود و در امان نگذاشتن حتی نیروهای سیاسی معتدلی همچون جبهه ملی و طرفداران مصدق و لیبرالها در ایران، نشان از دامنه و شدت خودکامگی نظام پیشین داشت. نظامی که درپی مدرنیزاسیون ایران بود، اما مایل نبود به دمکراسی همچون رکن کلیدی مدرنیته تن در دهد و بیشتر شیفته مدرنیته مثله شده و آمرانه که نیکی کدی از آن نام برده است، بود.
در انقلاب ایران چهار نیروی درگیر در آن خطاهای مهلکی مرتکب شدند و جملگی قربانی رخدادی شدند که بنیادگرایان اسلامی تنها پیروزمند آن در ایران شدند: نخست، حکومت پهلوی که به دلیل در قدرت بودن نقش اصلی را در نحوه برخورد با مخالفان و سیاستهای کشور داشت سرنگون شد. دوم، آمریکا که به قصد رویارویی با شوروی و چپ و در جستجوی ایجاد کمربند سبز اسلامی بالاخره به حمایت از خمینی برآمد، منافعش در ایران آسیب دید و سفارتش اشغال شد. سوم، توده مردم که به دلیل جهل عمومی و عقب ماندگی و نفوذ مذهب دنباله روی خمینی شدند، نتیجه اعتراضات خود در انقلاب را در نظامی تباه تر از گذشته مشاهده کردند و با اوضاعی به مراتب بدتر روبرو شدند. چهارم، روشنفکران و نیروهای سیاسی سکولار که بخش اعظم آنان خطر بنیادگرایی اسلامی را دستکم گرفته و متاثر از گفتمان ضد امپریالیستی حاکم در اذهان مخالفان در مقابله با شاه با نفی مطلق و رد هرگونه امکان سازشی با آن، به همسویی با بنیادگرایان پرداختند. خطای بس مهلکی که بدل شدن به قربانیان اصلی این نظام در دهه شصت نتیجه آن بود. اگر در ایران آن زمان گفتمان دمکراسی در نزد مخالفان نظام عمقی یافته بود و نسبت به آن بی اعتنا یا کم اعتنا نبودند و یا آنرا تابعی از گفتمان ضد امپریالیستی نمیدانستند، شاید هرگز به این خطای مهلک دچار نمیشدند. بگذریم از این که چپ پروسویت بیشتر تحت تاثیر مصالح شوروی سابق، این همسویی را مثبت میدانست.
با این همه بهت انگیز است روشنفکران و نیروهای سکولار غیرمذهبی را – به دلیل دستکم گرفتن یا همسویی بخش مهمی از آنان با بنیادگرایان اسلامی علیه شاه – مقصر اصلی و بلاگردان همه رخدادهای فاجعه بار بعدی که توسط جمهوری اسلامی صورت گرفت معرفی کرد. نه تنها از آن رو که آنان خود از نخستین و اصلی ترین قربانیان دو نظام شدند، بلکه به ویژ ه از آن رو که اگر آنها نیروی تعیین کننده ای در انقلاب بودند خود قدرت را بدست میگرفتند. واقعیت این است که بنیادگرایان اسلامی به دلیل حمایت پیشین شاه از روحانیت و تقویت مساجد و نفوذ مذهب در جامعه بیش از همه بخت کسب هژمونی در انقلاب را یافتند.
این واقعیتی که نظام پهلوی هم از عصر قاجار و هم از اوضاع به شدت اسف بار کنونی بهتر بود، الزاما مشروعیتی برای آن نظام نمیآفریند. در واقع توسعه اقتصادی در نظام پهلوی طبقه متوسطی آفرید که توقع دمکراسی و حقوق شهروندی داشت که شاه با خودداری از پاسخ دادن به آن یکی دیگر از زمینههای بروز انقلاب و شرکت فعال طبقه متوسط در آن را فراهم ساخت. نه بهبود اوضاع نسبت به قرون گذشته و نه نگرانی از آینده ای تباه تر مشروعیت درخور برای ثبات یک نظام وتمکین مردم ایجاد نمیکند، بلکه مردم متناسب با سطح توقعات خود واکنش نشان میدهند که عدم تحقق آن خواستها میتواند اعتراضات اجتماعی را گسترش دهد. برای نمونه هراساندن مردم از جنگ داخلی در صورت سقوط حکومت اسلامی نمیتواند مانع از گسترش اعتراضات برای تحقق خواستهای امروز شود. وانگهی تاریخ شرکت بیمه نیست که آینده خود را بتواند تضمین کند.
انکار کودتای علیه دولت مصدق در ایران و با لودگی از آن به عنوان “کربلا یا عاشورای سال سی و دو” نام بردن تنها نشانگر غیر جدی بودن این ابراز نظرها نیست، بلکه عمق تفکر دیکتاتوری نهفته درآن در میان آن دسته از سلطنت طلبانی را نشان میدهد که حاضر به پذیرش هیچ انتقادی از نظام پیشین نیستند. این در حالی است که آمریکا خود رسما بابت کودتا از مردم ایران معذرت خواهی کرد. کودتایی که با تحقیر ملی مردم، سرکوب مخالفان، تقویت روحانیت و مذهب و خودداری از هر نوع اصلاحات سیاسی به ویژه در دهه پنجاه، کار را به آنجا کشاند آن که با برآمد اعتراضات، شاه خود نیز “صدای انقلاب مردم ایران را شنید”. این نشانه اعتراف تلویحی یا آشکار شاه به خطاهای تاریخی است که در هموار کردن قدرت گیری بنیادگرایی اسلامی در ایران نقش داشته است.
در دوران پهلوی تنها در دو دوره شاهد گشایش فضای سیاسی بودیم. نخست در دوران سال ۲۰ تا سال ۳۲ که با خلا قدرت، شاهد شکوفا شدن جامعه مدنی، سندیکاها وانجمنها و احزاب سیاسی در ایران هستیم که بالاخره به روی کارآمدن دولت مصدق منجر شد. اما با کودتای سال ۳۲ این دوران پایان یافت و ایران وارد دور جدیدی از استبداد سیاسی شد. دوره دوم مربوط به سالیان ۵۶ و ۵۷ است که بر اثر گسترش نارضایتیهای داخلی و (فشار بین المللی) شاهد گشایش فضای سیاسی و آزادی زندانیان سیاسی شدیم. بهت انگیز است اما عقب نشینی یک نظام تحت تاثیر فشار یا اعتراضات را نشانه ای از دمکراتیک بودن آن بدانیم.
مهمترین راه جلوگیری از رشد و پیروزی بنیادگرایان اسلامی، اصلاحات سیاسی در زمان شاه بود که میبایست زدودتر به آن دست زده و دستکم به خواست سران جبهه ملی در باره انتخابات آزاد تمکین میکرد. اما عقب نشینی حکومت پهلوی درپی اوج گیری اعتراضات، قطبی تر شدن فضای پر تب و تاب انقلابی و هژمونی یافتن خمینی آغاز شد که دیگر همه چیز دیر شده بود. خروج شاه از ایران محصول این فرایند و شدت گرفتن فشار داخلی (اعتراضات مردم) و فشار قدرتهای خارجی نظیر آمریکا و انگلیس بود.
از ان گذشته، گرچه تجربه پیروزی دوباره طالبان در افغانستان با انقلاب اسلامی ایران سخت متفاوت است، اما نمیتوان برخی شباهتهای این دو رخداد را نادیده گرفت. قدرت گرفتن بنیادگرایان اسلامی در هر دو کشور، پشت کردن آمریکا به متحدان پیشین و وفادار خود، خروج شاه از ایران و اشرف غنی از افغانستان و بالاخره سیطره اسلام گرایی سیاسی در هر دوکشور که تباهیها را روز افزون ساخته است، نمونههایی از آنند. این شاید درسی برای حکومتهایی شود که بقای خود را در تکیه بر قدرتهای خارجی جستجو میکنند یا به قصد مقابله با قدرت خارجی به استقبال تباهی بیشتر میروند.
با این همه نمیتوان انکار کرد که اصلی ترین واکاویهای تاریخی و بررسی انتقادی درباره نقش روشنفکران و به ویژه نیروهای چپ و لیبرال و سکولار در انقلاب ایران توسط خود آنها صورت گرفته است که اعتراف بسیاری از روشنفکران به خطاهای گذشته و دگردیسیهای نظری چشمگیر درآنها گواه عریان آن است. اما در میان مدافعان نظامی سلطنت استبدادی درایران با آن که تاروپود آن برچیده شد، با کمترین نقد و پذیرش مسئولیت تاریخی خود در هموار کردن راه بنیادگرایی اسلامی روبرو هستیم. از آن گذشته، انزجار همگانی تر مردم از نظام کنونی که باعث گسترش رویکرد نوستالژیک مردم به گذشته شده است، به این جریان میدان داده است تا روز به روز بیشتر با رفتارها و زبان خشن، آمرانه، تهدید امیز، پرافترا وتخریبی در پی به خاموشی واداشتن، مرعوب کردن و همسو جلوه دادن همه مخالفان خود با جمهوری اسلامی- تنها به دلیل مرزبندی آنان با نظام گذشته- برآیند. این رویکردهای متفاوت اما معیار غیر قابل انکاری برای سنجش دغدغه دمکراسی در نزد هریک از پروژهها برای ایران فردا است.