چند دهه تلاش برای دموکراسی خواهی دوباره با یک دوقطبی جدید که در حال برساخت شدن است روبرو است: مشروطه فقاهتی در برابر مشروطه سلطنتی. مشروطه فقاهتی حکمرانی را مشروط به فقه می کند و مشروطه سلطنتی جمهوریت را مشروط به وجود یک «پدر دلسوز» می کند. هر دو گفتمان البته خلاف این را در ظاهر می گویند. مشروطه خواهان فقاهتی مدعی هستند که حاکمیت از آن مردم است و این شرع است که حدود و قدرت حاکم را با کمک مردم مشروط می کند. و مشروطه خواه سلطنتی می گوید این مردم خواهند بود که سلطان را مشروط خواهند کرد. اما نکته جالب ماجرا این است که طی چند دهه با پوست و گوشت خود لمس کردیم که در هر دو نوع مشروطه این سلطان است که زندگی و حیات و ممات ما را به اوامر خود مشروط خواهد کرد. اوست که به ما خواهد گفت «کی بریم، کجا بریم، چه کار کنیم. کی بشینیم، کی پاشیم و کی بمیریم.»
این دو نوع مشروطه همیشه رقیبان جدی دموکراسی پایدار در این کشور بوده اند و متاسفانه دوباره در حال فربه شدن هستند و دیر یا زود عرصه را بر جریان نحیف دموکراسی خواهی تنگ خواهند کرد. در طی چند ساله اخیر، بسیاری از روزنامه نگاران و تحلیلگرانی که روزی دل در دموکراسی خواهی و جمهوریت خواهی داشتند، به تدریج پرچم سلطنت بلند کردند. در ابتدا با شرمساری و به تدریج با افتخار و بدون شرم. آخرین نمونه آن کسانی هستند که نوشتند «هنر ما بازگرداندن تاریخ به نقطه ای است که ج.ا آمد.» یا آن روزنامه نگاری است که روزی در جریده اصلاح طلبان می نوشت و به ناگاه مدیحه بلند بالایی می نویسد در باب «نوآوری» و خضوع و خشوع سلطان در غربت. و نمونه ها البته فراوان.
اما چرا اینگونه می شود؟ برخی ممکن است پاسخ را در فرهنگ جستجو کنند. در اینکه ایرانیان -یا در نگاه اورینتالیستی تمامی شرقیان- عادت به نظام پدرسالارانه استبدادی دارند. به حکم فرهنگی که سده ها ریشه دوانده، شرقیان همیشه دنبال «پدری دلسوز» هستند. چوپانی که مقدراتشان را به آن بسپارند و برایش مدیحه بسرایند. اما اینگونه نیست. بیش از کیش شخصیت، پاسخ را باید در شرایط و ساخت قدرت سیاسی یافت. باید پرسید: چگونه می شود که فرد تحصیلکرده ای که از قضا تا دیروز بر علیه استبداد می نوشت و جوانی که در خیابان شعار «مرگ بر دیکتاتور می دهد»، به ناگاه مدیحه سرا، سرباز و خدمتگزار برآمدن استبدادی دیگری می شود؟
یک پاسخ این است که «الغریق یتشبث به کل حشیش». مردم خسته و به جان آمده از وضع موجود ممکن است به هر طناب یا ماری چنگ بزنند و در این وانفسا نهیب زدن به غریق که این «مار» است نه طنابی که تو را از چاه بیرون آورد بیهوده و بی حاصل است. او به حکم وضعیتش مار را طناب می بیند و بالطبع انذار دهنده را دشمن. در این وضعیت، تمام پروژه سیاسی گذر به دموکراسی به تعلیق می رود و جای آن را «پروژه نجات» می گیرد. در پروژه نجات، دموکراسی، حقوق بشر، عدالت، آزادی و دیگر مفاهیم گرانبها از اهمیت می افتند و جای آنها را «خلاص شدن از وضع موجود» می گیرد. به این می توانید روحیه انتقام را اضافه کنید.
درد و رنج های موجود خصلت انتقام را در بسیاری از کنشگران سیاسی و حتی مردم عادی کاشته است. کنش سیاسی به تدریج از کنشی هدفمند و فعال به کنشی انفعالی با هدف انتقام گرفتن از مسببان وضع موجود مبدل می شود. این نوع کنش سیاسی با خشم هدایت می شود و نه هر نوع عقلانیت دیگر. همین کنش خشم محور است که در انقلاب ۵۷ اکثریت را به حرکت درآورد تا آنجا که تصویر رهبر سیاسی و معنوی شان را در ماه ببینند.
اما باز این همه ماجرا نیست. این حرکت پاندولی بین مشروطه فقاهتی و سلطنتی، ریشه در ترس فروپاشی نیز دارد. اخیرا مطلبی خواندم از آرمان امیری، یکی از نویسندگانی که در نوشته هایش دغدغه جمهوری خواهی و دموکراسی را دارد. در آن نوشته او سه سناریو را برای آینده ایران محتمل دیده است: ۱) اصلاحات که از منظر نویسنده غیر ممکن شده است ۲) بازگشت سلسله پهلوی با کمک غربی ها ۳) فروپاشی ایران. نویسنده نتیجه گرفته است که میان این سه سناریو، گزینه دوم قابل توجه است. آنچه که این نوشته را مهم می کند این است که نویسنده به شکل غیر مستقیم امکان دموکراسی را منتفی دانسته است و بقای ایران را به تداوم جمهوری اسلامی از مسیر اصلاحات یا بازگشت رژیم پهلوی منوط کرده است. اما چرا از منظر نویسنده احتمال فروپاشی از امکان تحقق دموکراسی بیشتر است؟ چرا بقای ایران تنها با یکی از دو گزینه سلطنتی و فقاهتی ممکن است؟ دلیل «تمامیت ارضی» است.
به عبارتی، نویسنده- البته در میان سطرها و نه به شکل مستقیم- به تضاد میان تحقق دموکراسی و حفظ تمامیت ارضی اعتراف می کند. نمی دانم او چه میزان آگاهانه به این موضوع پرداخته است. اما به نظر نکته درستی است. قبلا در مقاله معمای دموکراسی و اقلیت ها به این تضاد معماگونه پرداخته ام. در حقیقت هر گاه قطار دموکراسی خواهی به راه افتد، با مطالبات مردم به حاشیه رفته در مناطق پیرامونی برخورد می کند. دلیل این امر این است که ایران امروز هم به شکل گفتمانی و هم از منظر ساخت اقتصاد سیاسی و هم از منظر روایت تاریخی بر مبنای مثلثی است که بین دو رشته کوه زاگرس و البرز تعریف و برساخت شده است. ابراهیم توفیق، جامعه شناس ایرانی، در مقاله ای در باب هویت ملی/ایرانی سعی کرده است این ایده را بپروراند، اگر چه در نهایت کار ناقص مانده است و از بحث پیرامون پرهیز می کند. اما ادامه منطقی آن نظریه این می شود که: دولت مدرن بر مبنای نوعی تضاد میان این مثلث مرکزی و مناطق پیرامونی شکل گرفته است. همین تضاد ذاتی نهفته در بینان دولت مدرن است که همیشه بحث «تمامیت ارضی» را در خودآگاه یا ناخودآگاه جامعه مرکز نشین و البته بسیاری از کنشگران سیاسی مبدل کرده است.
اگر می بینید که بخش عمده ای از طبقه متوسط مرکز یا احزاب سیاسی داخلی ناتوان شده اند دلیل آن تنها انسداد سیاسی نیست. بلکه این ترس تهدید تمامیت ارضی است که آنها را وادار می کند این همه درد را تحمل کنند و باز منفعلانه اوضاع را نظاره کنند. در حقیقت گذر به دموکراسی و حتی اندیشیدن به آن بدون قرائت مجدد از این تضاد مرکز-پیرامون ممکن نیست. و در آینده در بزنگاه هر گذری همه را بین سه گزینه مشروطه فقاهتی، مشروطه سلطنتی و فروپاشی مخیر خواهد ساخت. در این شرایط است که می توان تحلیل کرد چرا هرچه پیش برویم جریان دموکراسی خواهی نحیف تر خواهد شد.
گزینه چهارمی اما وجود دارد: می توان بدون فروپاشی یا پناه گرفتن در سایه یکی از دو استبداد معاصر به آینده اندیشید. اما این راه حل ضروریاتی دارد سخت و دشوار: بازخوانی تاریخ معاصر و برساختن تعریفی شمول گرا که ایران را از محدوده تنگ دو رشته کوه البرز و زاگرس خارج سازد. این گذار از دوگانه استبدادی البته منوط به بازاندیشی و گفتگو است و مهیا ساختن زمینه ائتلاف دموکراسی خواهان مرکز با اقلیت ها در پیرامون. خورشید دموکراسی پایدار برای آینده ایران از پیرامون بر خواهد خواست و اگر جریان دموکراسی خواه نخواهد یا نتواند این گفتمان شمول گرا و این بازخوانی عدالت محور را در دستور کار قرار دهد، دیر یا زود شاهد خواهد بود که اکثریت -به ویژه مرکز نشینان- در صف یکی از دو جبهه استبداد دینی/سکولار قرار خواهند.
نقل از کانال تلگرام ریزوم