اهم اخبار
news-details

جنبش انقلابی ۱۴۰۱ و درس هایی از انقلاب مشروطه


از هفته آخر شهریور ۱۴۰۱ و کشته شدن دختر جوانی به نام مهسا در بازداشت گشت ارشاد جرقه یکی از بزرگترین اعتراضات سراسری زده شد، اعتراضاتی که تا به امروز ادامه داشته و حتی بر وسعت و شدت آن افزوده شده. از نظر شکل ، گستردگی و شدت این اعتراضات به قدری بزرگ است که بسیاری آن را انقلاب می‌دانند. اعتراضات یا به زعم بسیاری انقلاب ۱۴۰۱ ایران شباهت‌هایی با انقلابی که حدود ۱۲۰ سال پیش در ایران رخ داد دارد، انقلابی که برای دست‌یابی به عدالت‌ برپا شد و کمترین دست‌آورد آن ورود ایران به دنیایی نوین و تشکیل نخستین مجلس شورای ملی بود.
اما انقلابی که بیش از یک قرن از آن گذشته چه ربط و اهمیتی به وقایع امروز ایران دارد؟ به سراغ عباس امانت تاریخ‌دان و استاد تاریخ در دانشگاه ییل رفتیم. امیدواریم پرسش‌های ما و پاسخ‌های عباس امانت ‌آن هم در این شرایط بحرانی که در این وضعیت حاضر ایران گرفتارآن است روشن کند که چرا ما باید به درس‌های مشروطیت و انقلاب مشروطه که یکصد و هفده سال پیش رخ داده توجه داشته باشییم.
در صحبت پیش‌رو دوران مشروطه حدوداً ۲۰ سال در نظر گرفته شده است از ۱۹۰۵ (۱۳۲۲-۱۳۳ ه.ق) تا ۱۹۲۵ (۱۳۰۵ ه.ش). به نظر عباس امانت تنها با استقراردولت پهلوی بود که دوره انقلاب مشروطه پایان یافت.

  از وقایع این روزهای ایران با عنوان جنبش بی‌رهبر یا انقلاب بی‌رهبر یاد شده. رهبری جنبش مشروطه به چه شکلی بود؟ آیا انگاره های رهبری چندگانه ای را می توان در جنبش مشروطیت مشاهده کرد؟ یا به عبارت دیگر رهبری  به شکل متمرکزی بود یا به صورت منتشری جریان داشت؟  

رهبری منتشر در دوران مشروطه به نوعی با آنچه ما این روزها می‌بینیم مناسبت دارد. در انقلاب مشروطه اگر چه یک صدای واحد و رهبری متمرکزی نبود، اما آنچه این انقلاب را متمایز کرد چند صدایی بودن و پیام‌هایی متنوعی بود که با هم گفت‌وگو داشتند. همچنین یک درجه‌ای از مسالمت و بردباری در آن بود. اینجا من "بردباری" را به مفهوم واقعی این کلمه و معادل "تالرنس" به معنای تحمل دیگری می آورم که در انقلاب مشروطه پیدا شد و مداومت هم پیدا کرد. یعنی در این دوره نسبتاً طولانی ( بین ۱۹۰۶ تا ۱۹۲۱ ) هیچ وقت یک رهبر مطلقه یا یک "امام پیامبر گونه"، یک "ولی فقیه" یا شخصیتی نظیر این پیدا نشد. چه در حیطه مذهبی و چه در حیطه عرفی یا سکولار چنین رهبر مطلقه‌ای نبود، و این در واقع از افتخارات انقلاب مشروطه است. این گوناگونی پیام‌ها در واقع اسباب موفقیت شد یعنی در طول مجلسین اول تا مجلس چهارم و حتی پنجم -حتی علیرغم همه ضعف‌هایی که می‌بینیم -به ویژه در مجلس چهارم، در عین حال این یک موفقیت بود.

♦ چطور این گوناگونی‌‌ها  و چند صدایی ها اسباب موفقیت مشروطه و مجالس اول شدند؟

 اولا مشاوره و گفت‌وگو در مذاکرات مجلس به خوبی مشهود است. طبقات مختلف حضور دارند، صداهای مختلف شنیده می شود و یک کنکاشی است که از درونش قانون اساسی پیدا شده است. حسن تقی زاده در جایی در مورد انقلاب مشروطه نکته بسیار خوبی را متذکر شده است و (نقل به مضمون) گفته است این که مردم تصور می‌کنند ما رفتیم قانون اساسی انقلاب فرانسه و بلژیک را آوردیم و یک‌باره گفتیم این قانون اساسی ایران است، ابدا چنین نیست. چنانچه تقی‌زاده می‌گوید، هر ماده قانون اساسی با زحمت و رنج و گفت‌وگو و مذاکرات مفصل به نتیجه رسیده و این طور نبوده که یک شبه همه چیز تایید شود.

بسیاری از مواد قانون اساسی ۱۹۰۶ و متمم اش در ۱۹۰۷ مواردی داشت که بسیار مورد پرسش بود هم از نظر دستگاه شرع و هم از نظر دولت قاجار. فراموش نکنید که دولت قاجار یک شبه از بین نرفت. در مجلس طرفدار داشت، مخالفت می‌کرد، و حقوق خودش را می‌خواست. در مورد طبقه مجتهدین و متشرعین و آنچه به نام «مشروعه» شناخته شد نیز هم همینطور بود. پس تدوین این قانون اساسی یک موفقیت بزرگی بود که با کنکاش و زحمت بدست آمد. 

دومین نکته این است که نه تنها پیدایش مفهوم قانون و قانونمندی یکی از محورهایی بود که باعث شد این چند صدایی به نتیجه برسد و یک قانون مدونی پیدا شود، بلکه آن اصل تجدد و پیشرفت هم وجه مشترک و هدفی بود که کم و بیش تمام این جریانات مختلف در آن اشتراک داشتند. همه متحد الفکر بودند که ایران باید در سایه قانون از نظر مادی پیشرفت کند. تمام اصلاحاتی که می‌بینیم برخی در دوره مشروطه و برخی در دوره پهلوی به انجام رسید، همه ثمرات گفتمان انقلاب مشروطه بود؛ از قوای متحد الشکل گرفته تا  پیدایش بانک و نظام مالی جدید و نظام قضایی جدید در ایران.

از همه مهمتر تعلیم و تربیت (یعنی آموزش و پرورش امروزی) و یا ارتباطات کشوری، که در دوره پهلوی به تحقق پیوست در واقع بانی آن همان گروه از رجالی بودند که در انقلاب مشروطه این اصلاحات را مطرح کردند. البته همه مشروطه خواهان موافق با سردار سپه نبودند، اما گروه بزرگی از آنان در آغاز به دولت متمرکز و قدرتمند پهلوی امید داشتند و آن را نور امیدی برای تحقق بخشیدن به اهداف مشروطه می‌دانستند.

افزون بر این، آنچه همه این گروه‌های مختلف را در دوره مشروطه به هم پیوند می‌داد یک خواست برای عدالت بود و پیدایش یک دولتی که مدافع عدالت باشد و مقصود از این نه تنها عدالت قضایی بلکه عدالت اجتماعی بود. این هم البته یک امر انتزاعی نبود، بلکه ملموس بود زیرا بخش بزرگی از گروه‌های مختلفی که در انقلاب مشروطه حضور داشتند متفق القول بودند که این دو رکن قدیمی قدرت مستقر در ایران، یکی نظام سلطنتی و دیگری نظام شرعی، مانع از پیشرفت و قانونمندی است (متاسفانه مخالفت اهل شرع در نزد بسیاری از مورخین بعدی نظیر احمد کسروی یا فراموش شده و یا کم رنگ شده است).این هر دو از نظر مشروطه‌خواهان اساسی بود و بر این اعتقاد بودند که باید یک فضای تازه‌ای در میان این دو قطب ایجاد شود که این‌ها را تضعیف کند و اجازه دهد یک سلسله موسسات جدید ظهور کنند و اجازه دهند که صدای مردم بهتر شنیده شود و خواسته‌های طبقات مختلف به تحقق پیوندد. از جمله مفهوم عدالت‌خانه که از آن گاهی در آغاز کار به نام "بیت العدل نام برده می‌شد، در نهایت موجب پیدایش «مجلس مقدس شورای ملی» شد. 

این نکته ای که به مجلس شورای ملی عنوان «مقدس» اطلاق می‌شد بی‌جهت نبود زیرا در واقع آن مفهومی که ما می‌توانیم آن را یک رهبری فرهمند بخوانیم و آن تقدسی که می‌بایست در یک نظام وجود داشته باشد، در شخص رهبر نبود بلکه در نظام مشروطه در مجلس شورای ملی بود زیرا مرکز پیوند گروه‌ها، نظرات و خواسته‌های مختلف بود.

 

♦ آیا توفیق انقلاب مشروطه تنها منحصر به تشکیل مجلس شورای ملی بود؟ یا در زمینه‌‌های دیگری نیز موفق بود؟

یک موفقیت بزرگ انقلاب مشروطه، قانون اساسی بود. نگارش قانون اساسی امر پیچیده‌ای بود. باید توجه داشت که پیدایش نظام مشروطه و انتخابات اگرچه یک پدیده بومی نبود اما در داخل ایران رشد کرد و به نتیجه رسید. این که انقلاب از یک نظام انتصابی در مجلس اول به یک نظام انتخاباتی در مجلس دوم رسید، یک بلوغ روشنی در نظام مشروطه بود. هم چنین شور در مجلس، مطبوعات آزاد و پیدایش احزاب از دیگر دستاوردهایی بود که مشروطه عرضه کرد. 

روح مسالمت، انعطاف وگفت‌وگو و بردباری و باز کردن فضای سیاسی به ویژه در مجلس اول و دوم مشهود است و کم و بیش تا ۱۹۲۱ ادامه دارد. مجلس محل انعکاس خواست‌‌های مردم عادی بود. صرفا این طور نبود که گروهی از نخبگان دور هم جمع شوند و تصمیم بگیرند، شما اگر به تاریخ انقلاب مشروطه مراجعه کنید می‌بینید مردم عادی از شهرها و حتی روستاها مجلس را یک مرجعی می‌دیدند که برای رفع مشکلات روزمره آنان پدید آمده است، که بخش اعظم آن مشکلات ناامنی بود. یک شبکه ارتباط سریع در ایران، یعنی تلگراف مشوق مردم برای دادخواهی از مجلس بود. بی‌جهت نبود که گاهی صدها نفردر تلگرافخانه‌ها جمع می شدند و به مجلس تظلم می‌کردند و می‌خواستند به مشکلات آنان رسیدگی کند. در نتیجه یک تداخلی در کار مجلس پیدا شد، چون بر اساس قانون اساسی، مجلس باید قوه مقننه می‌بود اما در عمل مجبور بود به خیلی از مسائل قوه اجرایی و قوه قضائی، که اصلا در سال‌های اول وجود خارجی نداشت، هم پاسخ دهد.

♦ آیا جنبش مشروطه سراسر توفیق بود یا شکست‌هایی هم داشت؟

البته انقلاب مشروطه هم نظیر هر انقلاب دیگری کژی و کاستی‌های چندی داشت. بیش از همه فقدان یک نیروی کارآمد اجرایی بود. این تداخل نیروها علیرغم این‌که قانون اساسی آنها را از هم تفکیک کرده بود باعث می شد که دولت از یک جانب مسئول قدرت اجرایی بشود، یعنی رئیس الوزرا و وزرا، که بر اساس قانون اساسی در برابر مجلس مسئول بودند و از جانب دیگر شاه و دولت محمدعلی شاهی ادعای قدرت مجریه را داشت و ریاست قوای نظامی در اختیار شخص شاه بود.

این مشکلی بود که تا سال‌‌ها بعد ادامه پیدا کرد. در دوره بعد از جنگ دوم و پیدایش نهضت ملی شدن نفت، مشکلی که دولت دکتر مصدق با شاه داشت همه عواقب همین مشکل بود که قانون اساسی نتوانسته بود آن را حل کند. در نگاهی به قانون اساسی می‌بینیم که در اینجا تضاد دارد. البته بیشتر قوانین اساسی در سراسر جهان تضاد دارند (و قانون اساسی جمهوری اسلامی که سراسر تضاد است). قانون اساسی مشروطه با این که مزایای نسبتا زیادی داشت نتوانسته بود این مساله را حل کند.

مثلا در یکی از مواد می‌گوید قدرت سلطنت از جانب ملت به شاه محول شده ولی در عین حال موهبت الهی است. اگر موهبت الهی است پس چطور از جانب ملت به او واگذار شده است؟  این «موهبت الهی» در متمم قانون اساسی نبود اما وقتی محمد علی شاه قرار شد متمم قانون اساسی را امضا کند، امتناع کرد و گفت مادام که شما این قدرت مرا همان «قدرت ظل اللهی» سابق نشناسید، من امضا نمی کنم و با سپس با خط خودش اضافه کرد «موهبت الهی» و این مشکل بزرگی در قانون اساسی باقی ماند. این یکی از مواردی بود که موجب شکست شد. یعنی این انفکاک قدرت کاملا پیدا نشد نه تنها به دلیل مشکل مواجهه با سلطنت مطلقه قاجار – آن که بعدا استبداد نام گرفت- بلکه به دلیل مشکل مواجهه با دستگاه علما که بعدا شکل مشروعه گرفت. یعنی شیخ فضل الله نوری و طرفدارانش.

 این هم یکی از مشکلات تاریخ‌نگاری دوره انقلاب مشروطه است که تصور می‌کند تنها یک شیخ فضل الله نوری بود. در واقع بخش اعظم فقهای شیعه، به جز معدودی مثل سید عبدالله بهبهانی و مهمتر از او سید محمد طباطبایی، که نورین نیرین نام گرفتند و البته برخی از علمای اعلام در نجف مانند آخوند خراسانی و تهرانی و مازندرانی و نائینی که تا اندازه‌ای با انقلاب مشروطه موافق بودند، بقیه علما چه در نجف و چه درتهران و چه در شهرستان‌ها طرفدار مشروعه بودند. البته چون کار سخت شد، مشروعه را هم کنار گذاشتند و برگشتند به همان ترتیب همدستی دین و دولت سابق که اساس کار دولت قاجاریه و دستگاه شرع شیعه بود.

این ‌مشکل بزرگ دیگری در برابر مشروطه بود، به همان اندازه که سلطنت محمد علی شاه مشکل بود. یعنی از هر دو سو مجلس تحت فشار بود و نتوانست به تمام اهدافش برای پیدایش یک نظام دموکراتیک آزاد برسد. تعبیه یک «هیات پنج نفره» در قانون اساسی- که البته مشروطه خواهان بعد از دوره استبداد صغیر مقاومت کردند و نگذاشتند تشکیل شود- نماینده این زیاده خواهی اهل شرع بود، یعنی آرای اهل شرع در هنگام وضع قانون باید نظر گرفته می شد. همان که اکنون در جمهوری اسلامی به نام «شورای نگهبان» برقرار شده است.

♦ شما به موارد شکست و موفقیت انقلاب مشروطه اشاره کردید، اما یکی از نکات مهم «پیام‌ها و صداهای مختلف» این انقلاب ۱۵۰ سال پیش بود و امروز هم در شرایط فعلی ما گروه‌ها اقلیت‌ها و باز هم صداهای مختلف را در پهنه ایران شاهد هستیم. این صداها و گروه‌ها در مجلس اول در مشروطه کدام‌ها بودند؟

 گروه‌های متعددی در مجلس و مشروطه حاضر بودند و این تنوع خواسته ها را بوجود آوردند. به صورت فهرست وار می‌ گویم و وارد جزییات نمی شوم:

 یکی طبقه تجار و اصناف بودند که خواست اقتصادی داشتند و می‌گفتند دولت قادر نیست که خواسته‌های ما را تامین کند و حتی فشار بیشتر هم وارد می‌آورد. البته گاهی اوقات دولت اصولا توان این را نداشت که به خواسته‌های اقتصادی تجار پاسخ گوید زیرا مسائل جهانی بود و مشکلات بزرگی بود که ریشه‌هایش در خارج از ایران بود و ایرانیان هم متاسفانه  باید عواقب آن را متحمل می‌شدند. مثل سقوط نرخ «قران»،که وجه رایج ایران بود، در آغاز قرن در بازار ارز بین‌المللی، یا  مساله گمرکات و نظایر آن. طبقه اصناف و وابسته به تجار بود با کسادی و بیکاری مواجه بود. از همین رو بازار یک منبع مهم نارضایی بود و اولین جرقه‌های انقلاب آن‌جا ظهور کرد. طبقه تجار در واقع هزینه انقلاب مشروطه را متحمل شدند.

دسته دوم وعاظ منبری بودند. این نکته جالبی است زیرا مورخین جدید فکر می کنند علما (روحانیون) یک دسته متشکل و یگانه‌ای بودند. در حالی که چنین چیزی نبود و آن‌ها هم خواست‌ها و هدف‌های گوناگونی داشتند. این طبقه میان‌رتبه از وعاظ منبری، بیشتر طرفدار مشروطه بودند، مثلا سید جمال الدین واعظ اصفهانی یا ملک المتکلمین. اینان در انقلاب مشروطه، به ویژه در مرحله اول، زبان حال مردمان بودند.

 سوم همان علمای اعلام بودند که تنها چند تنی مدافع مشروطه بودند. اما اگر شما روایت انقلاب مشروطه کسروی را بخوانید تصور می‌کنید اصلا انقلاب مشروطه یک دست بوده و کاملا از جانب همین علمای اعلام رهبری می شده، اما این علمای اعلام تحت نفوذ آن دسته از میان‌رتبه‌گان و علمای منبری و حتی طلاب بودند. مثلا اگر شما روایت تاریخ بیداری ایرانیان ناظم الاسلام را بخوانید-که خودش از میان‌رتبگان یا دون رتبگان بود - و همچنین تاریخ شریف میرزا مهدی شریف کاشانی- می‌بینید که حتی این «نورین نیرین» یعنی سید محمد طباطبائی و سید عبدالله بهبهانی کردار سیاسی شان از همین زیردستان میان رتبه متاثر بود و این‌ها بودند که نفوذ زیادی داشتند.

دسته چهارم همان وکلایی بودند که به مجلس آمدند. کسانی مثل سید حسن تقی زاده که از آذربایجان آمده بود و تعلیم و تربیت جدید و علوم جدیده را در خارج از ایران از جمله در قاهره و بیروت آموخته بود. تقی زاده یک شخصیتی درخشانی بود که اگر چه ظاهرش مانند طبقه علما بود- مثل سایر دیگر اهل مدرسه-  اما در عمل یک انقلابی سکولار بود. این‌وکلا در جریان پیدایش قانون اساسی بسیار موثر بودند زیرا این‌ عده از وکلا بودند که  در ساخت و پرداخت و بسط و توسعه مفاهیم انقلاب مشروطه دست داشتند.

 گروه پنجم اعیان متجدد بودند. در انقلاب مشروطه این طور نبود که مثل انقلاب ۵۷ یا انقلاب‌های سوسیالیستی یک باره طبقه اعیان را کنار بگذارند. اگر شما نگاه کنید به تمام کسانی‌که در نگارش نظامنامه مجلس اول ودر شکل گیری دولت‌های دوره مشروطه موثر و محل اعتماد بودند همین نسل جوان و متجدد طبقه اعیان بودند. این‌ها اهل دیوان بودند و می‌دانستند دولت را چگونه باید اداره کرد. کسان دیگری از اینان در مجلس نمایندگی طبقه اصناف را به عهده داشتند. اینان بیشتر کسانی بودند که یا در فرنگ درس خوانده بودند و یا به دارالفنون رفته بودند. میرزا حسن مشیرالدوله پیرنیا، برادرش میرزا حسین موتمن الملک، مهدی قلی خان هدایت، میرزا حسن مستوفی الممالک، این‌ها همه از خانواده‌های بزرگ دیوانی می‌آمدند، اما نسل جدیدشان انقلاب مشروطه را پذیرفته بودند و در واقع مدد بزرگی برای مشروطه خواهان بودند.

ششم باید به برخی خوانین ایلات اشاره کرد. تصور این که اینان به انقلاب مشروطه بپیوندند، بسیار بعید بود ولی خوب در طول انقلاب مشروطه و در طول استبداد صغیر و جنگ داخلی که از ۱۹۰۸ تا ۱۹۰۹ ادامه پیدا کرد و منجر به فتح تهران شد حضور جدی داشتند. مثلا سردار اسعد بختیاری که فرنگ درس خوانده بود و ازانقلاب مشروطه طرفداری می‌کرد و نقش بسیار مهمی در پیروزی ملیون داشت. زیرا قدرت ایل بختیاری را- دست کم بخشی از آن را- همراه خودش داشت. همچنین تنی چند از دیگر خوانین بختیاری.  یا ایلات کرد مثل ایل سنجابی که در دوره ۱۹۱۴ به بعد و در دوره مهاجرت نقش مهمی در حمایت از مشروطه خواهان بازی کردند.

یا برخی از ایلات دشتستانی گرمسیر فارس مثل رئیسعلی دلواری که در دوره جنگ اول در برابر انگلیس‌ها به نفع دموکرات‌ها که جناح مشروطه خواهان مجلس دوم و بعد از مجلس دوم بودند جنگید. البته خوانین نیز بودند که سخت مخالف مشروطه بودند مثلا شاهسون‌ در آذربایجان که کاملا مدافع محمدعلی شاه و نظام استبداد بود.

در نتیجه ویژگی انقلاب مشروطه این بود که این جمع بزرگ و متنوع را در کنار هم قرار داد. به یک طبقه یا یک گروه از نخبگان و یا فرودستان تعلق نداشت بلکه طیف وسیعی را بازتاب می داد.

♦ به سردارهایی از آذربایجان، بختیاری و کردستان اشاره کردید.  در انقلاب مشروطیت به ویژه پیامد دوران استبداد صغیر پس از به توپ بستن مجلس شورای ملی توسط لیاخوف روسی زمانی فرا رسید که اقوام گوناگون ایران برای نجات کشور به میدان آمدند و تنوع قومیت ها در فتح تهران دیده شد. چه انگاره های رهبری و ائتلاف در این دوران دیده شد، چه نقایصی داشت و تا چه اندازه کار آمد بود؟

 دوره‌ای که معروف شد به استبداد صغیر (البته این عنوانی بود که در انقلاب فرانسه ریشه گرفته بود) در حقیقت دوره جنگ داخلی بود و یک دلیل وجود پیوند میان گروه‌‌های گوناگون آن بود که پیام اتحاد ملی در مجلس اول قوی بود. در این دوره ملی‌گرایی امیدهای بزرگی را برای آینده ایران متجلی می‌کرد و از نقطه نظر مشروطه خواهان یا ملیون این طور بود که اگر ایران بخواهد پیشرفت کند و به یک کشور مترقی تبدیل شود احتیاج به این پیوند ملی دارد.

در شرایطی که این‌قدر امید به انقلاب مشروطه قوی بود هنگامی که یک قدرت خارجی، یعنی روسیه ترازی، به رهبری  لیاخوف در سال ۱۹۰۸ به پشتیبانی از محمد علی شاه و مستبدان کودتا کرد و مجلس را بمباران کرد، این ضربه بزرگی بود که در ذهن بسیاری به راحتی قابل پذیرش نبود. انجمن های صنفی و ایالتی، مثل انجمن آذربایجان، مدافعان مشروطه بودند. اینان مسلح بودند و با قوای قزاق جنگیدند و کشتند و کشته دادند اما طرفداران استبداد قوی تر بودند و آنها را تار و مار کردند. وقتی لیاخوف مجلس را به توپ بست، جمع بزرگی کشته شد و جریان خونینی بود شاید چند صد و شاید بیش از هزار در دوره کودتا کشته شدند. تنها آن چند نفری که در باغ شاه اعدام شدند، چون جهانگیرخان صوراسرافیل، صاحب نامند. اما بسیار بیش از این تلفات بود. این فشار از سوی دولت روسیه تزاری بود که باعث شد محمد علی شاه ضعیفی که نمی‌توانست در برابر مشروطه مقاومت کند موقتاً سر جایش تثبیت شود. تمام این‌ها عامل پیوندی شد که بتواند تمام این جناح‌های متعدد قومی را در ذیل دفاع از مجلس مشروطه به هم بپیوندد.

البته در طول یک سال درگیری با مستبدین مفهوم ملیت خیلی قوی شد. مثلا کسانی که در جناح طرفدار مشروطه در تبریز، اصفهان و یا رشت می‌جنگیدند، خود را "مجاهدین" و یا "ملیون" می نامیدند. و اینجا بود که مفهوم ملیت اساس پیوند این گروه‌ها شد. در واقع انقلاب مشروطه در طول این دوره ۲۰ساله در پیدایش یک نوع یکرنگی و انسجام سیاسی ملی نقش موثری بازی کرد. هویت ملی البته سابقه فرهنگی بسیار طولانی داشت و این طور نبود که یک شبه مفهوم ایران پیدا شود. گاهی وقت‌ها برخی چپ‌ گرایان در دوره پهلوی و در انقلاب ۱۳۵۷ از این تصورات بی اساس داشتند که این بیشتر ناشی از عدم آگاهی و بیگانگی از تاریخ فرهنگی ایران بود. اما این فرهنگ ملی در جامعه ایران در دوره مشروطه وسعت یافت یعنی ساکنین ایران بیش از پیش خود را تبعه دولت ملی ایران دانستند.

از عواقب دیگر دخالت بیگانه در دوره انقلاب مشروطه همان موافقت نامه ۱۹۰۷ و پیدایش مناطق نفوذ روسیه و انگلستان بود. در واقع یکی از بدبختی‌های ایران در دوره انقلاب مشروطه از بین رفتن این دولت حائل یا حد واسط بین این دو نیروی بزرگ بود. یعنی امپراطوری بریتانیا در جنوب که مستعمره هند را داشت و خلیج فارس زیر اختیار بحری اش بود و دولت روسیه در شمال  که بزرگترین تهدید و خطر ایران در سراسر قرن نوزدهم و بیستم بود (و تا دوره حاضر نیز هست). این موافقت نامه اجازه داد که آن دو قدرت، به ویژه دولت روسیه، در ایران دخالت عملی کنند، هرچند دائم به مجلس دلخوشی می‌دادند که این مناطق نفوذ ربطی به مسائل داخلی ایران ندارد و ما کاری به استقلال و تمامیت ارضی ایران نداریم، اما در واقع بزرگترین دلیل سست پایه گی انقلاب مشروطه دخالت بیگانه بود. شاید اگر جنگ اول جهانی پیش نیامده بود و سراسر ایران اشغال نشده بود و این نظام مشروطه به انهدام کشیده نشده بود، موفقیتش بسیار بزرگتر از این بود. اولتیماتوم ۱۹۱۱ و اخراج شوستر، یعنی ممانعت از این که دولت ایران بتواند بنیه مالی خود را تقویت کرده و اصلاحات را پیش برده و قانون اساسی را بهتر انفاذ کند، قوای متحد الشکل داشته باشد و از خودش در مقابل آشوب داخلی و در مقابل قدرت‌های خارجی دفاع کند، همه بر سستی انقلاب مشروطه افزود. تعطیل مجلس از ۱۹۱۲ و اعمال شنیعی نظیر کشتار مشروطه‌خواهان در تبریز برای این بود که روسیه نشان دهد ما اجازه نمی‌دهیم دولت مشروطه در ایران رشد کند. فراموش نکنید در آن زمان دولت تزاری در سرزمین خودش مشکلاتی داشت که درنهایت منجر به انقلاب ۱۹۱۷ شد.

♦ در چنین شرایطی امکان همکاری و هم پیوندی گروه‌های مختلف وجود داشت؟ 

البته همانطور که پیش از این گفتم، یک وحدت نظری در این دوره در مقابل دولت روسیه و نماینده‌اش دولت محمد علی شاه و جناح مستبدین پیدا شد. در جریان فتح تهران وقتی تمام این قوا به تهران رسیدند یک لحظه کوتاه شادمانی و امیدواری بود. اما بلافاصله یک دوران مشکل همزیستی پیش آمد زیرا سران هر کدام از این ملیونی که از ولایات به تهران رسیدند مدعیاتی داشتند به ویژه در شرایطی که هنوز انفکاک قدرت بین دستگاه قوه مقننه و قوه اجرائیه پیدا نشده بود. در نتیجه رجالی مدعی تسلط بر تمامی قوه اجراییه بودند.

پس از ۱۹۰۹ نیز رجال جدیدی ظهور کردند که خودشان را صاحب منافع می‌دانستند از جمله خوانین بزرگ و ملاکان بزرگ مثل سردار تنکابنی که قوای شمال را با خود به مرکز آورد، و یا بختیاری ها همراه سردار اسعد آمدند و با  قفقازی‌هایی که همراه ستارخان و باقرخان به تهران آمده بودند درگیری داشتند. یک مجموعه‌ ناهمرنگی از ولایات دور دست در پایتخت متمرکز شدند که زبان یکدیگر را نمی‌فهمیدند و وجوه مشترک ملی هنوز ریشه نگرفته بود. اینان با هم تصادم پیدا کردند بویژه این که همراه مجاهدین آذربایجان تعدادی تندروهای قفقازی آمدند. اینان گرجی‌ها بودند، ارامنه بودند یا ساکنین مسلمان قفقاز بودند که در تبریز دوش به دوش قوای ستارخان و باقر خان جنگیده بودند و آن‌ها هم نظریات تند انقلابی داشتند زیرا قفقاز در قبل از انقلاب بلشویکی۱۹۱۷ مرکز بزرگ جریانات چپ تند بود.  همین منازعات سبب تیر خوردن و مرگ ستارخان شد و بختیاری‌ها برای مدتی قدرت مستولی بودند و تا اندازه ای ثبات داخلی پیدا شد. علی رغم این درگیری ها بازهم به نظر من مسائل داخلی ایران لاینحل نبود. جنگ داخلی رخ داده بود، اما هنوز یک رهبری متمرکزی که بخواهد بقیه را سرکوب کند پیدا نشده بود و این هم از مواهب عصر مشروطه بود. 

مثال بسیار خوبی در این زمینه کسی مثل یپرم خان بود که قدرت داشت، پلیس در دستش بود و می‌دانست چطور باید بجنگد، بسیار فداکار بود و مردم دوستش داشتند چون می‌خواست نظم را به ایران باز گرداند. البته در ۱۹۱۱ در جنگ با ضد انقلاب کشته شد ولی اگر هم زنده می‌ماند معلوم نبود که بتواند رهبری مطلق پیدا کند به ویژه این‌که ارمنی بود و از اکثریت شیعه نبود. با این حال اگر تمام جریان های این دوره را مرور کنیم می بینیم ایدئولوژی قوم‌گرایی خیلی ضعیف است و یا اصلا وجود ندارد. یعنی آذربایجانی که از تبریز آمده بود و بختیاری که از اصفهان آمده بود و دیگرانی که در ولایات بودند ادعایی نداشتند که می‌خواهیم تجزیه کنیم یا صدای قوم ما متفاوت با مردم ایران است. این مدعیات کلاً متعلق به دوران‌های بعدی است.

 نکته دیگر این بود که به تدریج در داخل مجلس دوم یک انفکاکی بین دو جناح اصلی پیدا شد یعنی دموکرات‌ها که در واقع جناح "انقلابیون" را می ساختند و تا اندازه‌ای سوسیالیست بودند و جناح "اعتدالیون" و در بین این دو طبعاً جدایی افتاد. دلیل این جدایی بیشتر به خاطر تندروی دموکرات‌ها بود که یک نمونه اش حیدرخان عمواوغلی بود. البته بعدها در موردش بزرگنمایی شده است. او یک تندروی انقلابی تروریست بود که در تمام دوره مجلس دوم و بعد از آن تا زمانی که در جریان جنگل کشته شد هر چه از اومی‌بینیم در واقع گرایش به جانب رادیکالیزم است. هیچ وقت نمی بینیم که مایل به تقویت جریان های داخلی مجلس باشد و اجازه دهد این قوا با مسالمت مسائل‌شان را فیصله دهند. بمب انداختن به کالسکه محمد علی شاه در زمان مجلس اول و کشته شدن سید عبدالله بهبهانی که نماینده اعتدالیون بود و نقطه نظرهای محافظه‌کارانه داشت در مجلس دوم نمونه های نخستین از این تندروی بود. البته تقی زاده و وحید الملک و طرفدارانشان در مجلس نیز از این تندروی ها داشتند. این‌ در واقع شروع جریانات تندرو در پس از انقلاب مشروطه بود.

♦ شما به حیدرخان عمواوغلی در شمال اشاره کردید، می‌بینیم که سایر جنبش‌های مسلحانه دیگری نیز شکل گرفتند مانند خیابانی در تبریز، میرزا کوچک خان در شمال، کلنل محمد تقی پسیان در خراسان که همه آنها سرکوب و رهبرانشان کشته شدند. مشکل این گروه‌ها چه بود؟

این جریانات همگی ناشی از سرخوردگی ایرانیان میهن دوست و دل شکسته به سبب برباد رفتن آرزوهای مشروطیت بود. پیامد های تعطیل مجلس دوم و دخالت قدرت های بیگانه در امور داخلی ایران که همراه با ناامنی و آشوب و ضعف دولت مرکزی و عدم وجود منابع مالی و نیروی نظامی مقتدر بود، وضعیت را در ایران به نابسامانی و ورشکستگی مالی رساند. 

این تنها روسیه ترازی نبود که سراسر شمال ایران از آذربایجان تا خراسان را در اختیار داشت، بلکه در جنوب ایران نیز "تفنگداران جنوب" یا "پلیس جنوب" بود که انگلستان برای حفظ منافعش در خلیج فارس و بعد منافع نفتی در خوزستان سامان داد. علاوه بر این دو، دولت عثمانی هم که قرار بود طرفدار مشروطه خواهان باشد، در دوره مهاجرت و پیدایش کمیته مقاومت به همان اندازه دخالت و همان اندازه تبختر در مورد ایرانیان بروز داد که آن دو قدرت بزرگ بروز دادند. یعنی ایرانی ها از این سو هم نا امید شدند . کافی است شما به اشعار عارف و عشقی مراجعه کنید که هر دو جزو روشنفکرانی بودند که از تهران به کرمانشاه رفتند و از آنجا در شهرهای عثمانی آواره و پراکنده شدند. همین روح ناامیدی را در اشعارشان می‌توان دید. اینان از جانب مشروطه متضرر شدند و تکبر قدرت‌های بزرگ را نیز ناظر بودند. در عین حال یک نوع ساده‌انگاری هم در کار بود. به ویژه در میان روشنفکران که تصور می‌کردند همه چیز یک شبه باید به انجام برسد، مجلس تمام مشکلات را برطرف کند و ایران بهشت برین شود. اما در عمل اختلافات بروز کرد.

بی جهت نیست که دوره جنگ اول و بعد از جنگ رهبرانی را می بینیم که نشانه های این سرخوردگی و ناامیدی از اوضاع ایران بودند. نمونه بزرگش نهضت جنگل بود. نهضت جنگل شاید بتوان گفت از تمام جریانات مقاومت در ولایات مهم‌تر بود. از یک طرف ایدئولوژی داشت، از سوی دیگر یک نهضت مقاومت مسلحانه بود که شاید از زمان مقاومت نهضت بابیه در قلعه طبرسی در میانه قرن نوزدهم در ایران سابقه نداشت. میرزا کوچک خان که خود از مجاهدین گیلان بود، پس از فتح تهران شاهد حوادث دردناک دخالت دول همسایه و مناقشات میان حزبی بود.

 نهضت جنگل یک جریان چریکی بود که می‌خواست در برابر مرکز یک هسته مقاومت بسازد. این را هم باید توجه کرد که داعیه جدایی خواهی و تجزیه طلبی در گیلان نداشت بلکه می خواست نهضت از جنگل گیلان به تهران و سراسر ایران برسد و البته مشکلات بزرگ خودش را هم داشت. از یک سو در آن تضادهای ایدئولوژیک بود. از یک طرف ملی گرا بود، از طرف دیگر اتحاد اسلام را تشویق می‌کرد که در دوران جنگ اول و تا شکست عثمانی در ۱۹۱۸ از جانب ترکان جوان ((Young Turks پشتیبانی می‌شد. اتحاد اسلام سخن آنان بود و در ایران خریداری نداشت. 

با شکست عثمانی اتحاد اسلام بر افتاد و جنگل از ۱۹۱۹ به آن طرف پس از پیروزی انقلاب بلشویکی مستعد ایدئولوژی دیگری بود. افسران قوای قزاق که وفادار به دولت تزاری بودند ایران را ترک گفتند و یک باره یک قوای چریک بلشویک روس و طرفداران ایرانی آنان مثل احسان الله خان، که در تهران سابقه تروریستی داشت، به گیلان رفتند و رهبری جنگل را بدست گرفتند. آخر کار میرزا کوچک خان تقریبا کنار گذاشته شده بود. و این هم مشکل دیگری بود زیرا جنگل کمابیش همه حمایت داخلی‌اش را در گیلان از دست داد، چه در میان شهرنشینان رشت و انزلی و چه در روستاهای فومن و اطراف. در نتیجه این جنبش هیچ وقت نتوانست از حیطه گیلان بیرون بیاید و مشکلاتش را حتی با طبقه روستانشینی که می توانست پایگاه این نهضت باشد، به نتیجه برساند. در واقع دو دستگی ایدئولوژیک به حدی براین جنبش تسلط داشت که به آن اجازه رشد نداد.

رویاروئی با قوای نورپرفورس ( Norperforce ) بریتانیا مشکل بزرگ دیگری بود. پس از سقوط دولت تزاری، قوای انگلستان به خاطر ترس از بلشویسم از جنوب ایران به شمال ایران گسترش یافت و حتی در قفقاز جنگید. بریتانیا نهضت جنگل را که حال به ریاست احسان الله خان نام جمهوری سوسیالیستی ایران را برگزیده بود مُخّل و دست نشانده روس های بلشویک‌ می دانست. در منجیل دو بار همراه با قوای دولتی ایران با جنگل جنگید. یکبار شکست خورد و یک بار پیروز شد ولی به هر حال اجازه نداد جنگل به جانب پایتخت پیش روی کند. جنگل حتی امید داشت که تهران را بگیرد، اما در عمل از جامه یک نهضت چریکی بیرون نیامد. روشنفکران تهرانی هم که به آن پیوستند، نظیر دکتر حشمت، پیش از کوچک خان در این راه آرمانی فدا شدند. حیدر خان نیز قربانی تصادفی همان دوگانگی درون جنگل بود.

البته آنچه که امروزه از میرزا کوچک خان و جنگل در تبلیغات و بد آموزی های جمهوری اسلامی می بینیم یکسره قهرمان پروری های تو خالی در جهت اسلامی کردن هر چه بیشتر او و جنبش جنگل است. اگر حتی او از دست سردار سپه جان بدر می برد، روحانیون محافظه کار تاب حضور او را نداشتند. او یک شخصیت تراژیک و انقلابی بود که با  اهل شرع مناسبتی نداشت. 

نمونه دیگر از این جنبش‌های مسلحانه در خراسان به رهبری کلنل محمد تقی پسیان بود. او از ناسیونالیست های نوع آلمانی بود که شاید به استیلای قدرت نظامی باور داشت و نمونه تراژیک دیگری بود که بیشتر به رضا خان شباهت داشت تا به کوچک خان. تحصیل کرده آلمان بود و شاید آرمان خواهی میهن پرستانه را با نیست انگاری افسران خلبان جنگ اول آلمان در ضمیر داشت. اما نمی توانست در برابر رجال با نفوذی نظیر احمد قوام السلطنه که پس از مجلس دوم قدرت بیشتری گرفتند، مقاومت کند. نیرویش ضعیف بود و فرصت موفقیت پیدا نکرد. نه تنها خوانین ایلات شمال خراسان به او خیانت کردند، بلکه حتی قوای ژاندارمی که او ریاست آنها را داشت نیز با او همراهی چندانی نکردند. بنابر این از ابتدا معلوم بود که قافیه را باخته است.

در آذربایجان هم چه جنبش آزادستان، که خیابانی رهبری کرد، و چه اندکی بعد کودتای ابوالقاسم لاهوتی که جریان چپ آذربایجان بود، ادعای صریح جدائی طلبی نداشتند. و البته هیچ یک فرصت نیافتند که رسوخ ملی پیدا کرده و در میان عامه مردم ایران محبوبیت بزرگی داشته باشند و بسیار سریع منهدم شدند. اما همه این جنبش‌ها نشانه‌ای از مقاومت مراکز ایالتی در برابر دولت مرکزی بودند و خواست غائی‌شان  دست یابی به دولت مرکزی بود. در واقع نوعی مسابقه قدرت پیدا شد که برنده نهائی آن رضاخان میرپنج فرمانده آتریاد قزاق همدان بود زیرا او بود که با همکاری با سید ضیاء طباطبائی در کودتای ۱۲۹۹ شمسی موفق شد قدرت را در پایتخت بدست بگیرد. البته ممکن بود او هم در این بازی قدرت ببازد اما چون دولت انگلستان پشتیبان این کودتا بود، به ویژه در برابر خطر جنگل و در مقابل جریانات دیگر، نهایتاً پیروز شد.

 اما این اشتباه شایعی است که تصور کنیم که این کودتا صرفا ساخته انگلیسی‌ها بود. این بیشتر از توهمات دسیسه پندارانه متاخرین است. اگر در کودتا و پیامد های آن دقت کنیم، این جریانی است که طبقه متوسط، حتی روشنفکران و مشروطه خواهان گذشته مدافع  آن شدند. پیامی که به مردم می‌داد پیام امنیت، تضمین استقلال، کنار آمدن با قدرت‌های بزرگ بویژه بریتانیا بود و اجازه می داد یک سلسله از اصلاحاتی که از دوره مجلس اول در برنامه مجلس و آرزوی همه مشروطه خواهان بود بالاخره تحقق پیدا کند.

 در نتیجه رضاخان در دوره سردار سپه بودنش و در آغاز عصر پهلوی نسبتاً محبوب بود اگرچه از همان آغاز عوارض خودکامگی نیز پدیدار بود. او به بیشتر آرزوهای غیر سیاسی مشروطه جامه عمل پوشاند و اهداف سیاسی مشروطه را هم تا مجلس ششم و هفتم کاملاً پایمال نکرد. هنوز گفت وگو بود، مجلس قانون وضع می‌کرد و تا اندازه ای مطبوعات فعال بودند. اما به تدریج سایه خودکامگی رضاشاهی این آزادی‌های نسبی را منکوب کرد و روح مشروطه را بکلی از بین برد. تضمین امنیتی که مردم انتظارش را داشتند، بهبود وضع اقتصادی، و اصلاحات آموزشی برگ‌های پرنده ای بود که ابتکار عمل را از جنبش های ناسیونالیستی نظیر جنگل گرفت و مردم را - به خصوص طبقه متوسط را  که تازه شکل ‌گرفته بود - به سوی خودش جلب کرد و جنبش جنگل را بکلی منهدم کرد.

افزون بر این سردار سپه در کوشش ماهرانه ای که در ۱۳۰۴ خورشیدی، پس از شکست طرح جمهوری کردن ایران، به کار برد توانست از واهمه‌های مراجع شیعه بهره ببرد و آنان را وادارد که در قبال تضمین دوام دستگاه شرع شیعه تمایل آنان را به استقرار سلطنت پهلوی تضمین کند. این بدان معنی بود که او کوشید همان پیوند باستانی دین و دولت را که اسباب بقای هر دو نهاد می‌شد، تامین کند. روحانیون شیعه نیز بر خلاف نسل های سیاست زده بعدی، نظیر روح الله خمینی و همدستانش، خواهان قدرت سلطنت متمرکز و قدرتمند بودند.

 

♦ در صحبت‌هایتان به دستاوردها، کاستی‌ها و بن بست‌هایی که بر سر راه جنبش مشروطه بود و همچنین به پیروزی و ناکامی‌هایش اشاره کردید. به نظر شما کدام درس های مربوط به جنبش و شیوه‌های رهبری در انقلاب مشروطیت امروز به کار مردم ایران و «جنبش زن زندگی آزادی» می‌آیند؟  

یکی از مواهب جنبش مشروطه که می تواند به عنوان سرمشقی برای این نهضت جدید باشد این است که باید از جست‌وجو برای خشونت و انتقام جویی احتراز کند. زیرا اگر به آن دام بیفتد و به جانب انتقام جویی رود عاقبت کار دوباره منجر به پیدایش نظام خودکامه دیگری نظیر انقلاب ۱۳۵۷ خواهد شد و کینه جویانی چون خمینی و حواریانش که مذهب خشونت و ارعاب را رواج دادند. 

 انقلاب مشروطه (البته بخش اعظم آن) در واقع انقلاب معصومی بود که در آن کوشش برای مسالمت، همزیستی و بردباری بر خشونت و انتقام جویی توفق داشت. این امر را تقریبا در همه مراحل، حتی پس از جنگ داخلی دوره استبداد صغیر هم می توانیم بینیم. در آغاز مجلس دوم کمیته‌ای تشکیل شد (البته تحت فشار دولت روسیه) که به محمد علی شاه حتی یک مستمری سالیانه هم داد و او را به تبعید فرستاد. بعد از تبعید وقتی محمد علی شاه در سال ۱۹۱۱ بازگشت تا مشروطه‌ را براندازد، در گمیش تپه جنگید و دوباره شکست خورد و فرار کرد. اگر دولت انتقام جوئی بود حتما تیربارانش می‌کرد ولی این کار را نکرد. حتی با بقایای رجال قاجار هم ساخت و اجازه داد که دوباره در صحن سیاسی فعالیت کنند. شاید هم این وهنی در کار مشروطه پیش آورد ولی بالاخره یک تعادلی را کوشید تا حفظ کند. این به نظر من برای دوره حاضر سرمشق بزرگی است که اگر این جنبش به نتیجه رسد، قربانی تندروی‌ها و خشونت‌زایی‌هایی نباشیم که در جمهوری اسلامی از آغاز انقلاب ۱۳۵۷ شاهدش بودیم و هستیم. انقلاب ۵۷ یک دولت تبه‌کاری را از همان روز اول ساخت که تا به حال نیز ادامه یافته است. این یک درس مهم است و به نظر من باید مورد توجه کلی این نسل جدید باشد که متاسفانه آگاهی چندانی از گذشته ندارد. شاید هم دارد و من نمی دانم اما تصور من این است که این دولت به اندازه‌ای بدآموزی کرده است و جمهوری اسلامی در مدارس انقلاب مشروطه را چنان بد نام و یا به نفع خودش مصادره کرده که تصویر مشروطه را کاملاً مخدوش کرده است.

نکته دوم آن که غالباً تصور می شود اصلاحات، اعم از سیاسی یا فرهنگی یک شبه صورت پذیر است و در دستگاه پهلوی یک باره پیدا شده است در حالی که ریشه‌های این اصلاحات در برنامه مجالس اول و دوم بود. مانند همه جریانات انقلابی دیگر نوعی ساده‌انگاری امروزه در کار است که انتظار دارد یک شبه بهشت برین شود و قانون بر همه چیز مسلط گردد و آزادی ها تامین شود و وضعیت اقتصادی بهبود یابد. به همین سبب نیز مانند دوره مشروطه بزودی یک روح نا امیدی پدید می‌آید و اندکی بعد همگی آرزوی یک دولت قدرتمند را در سر می پرورند و عاقبت به یک قدرت خودکامه پناه می بردند. سال اول دوره رضاخان و حتی در دوره رضا شاه جمع بزرگی از روزنامه‌نگاران، روشنفکران، وکلای مجلس و کابینه‌های دوره مشروطه در خدمت رضا شاه بودند. 

امروز اما در مقابل یک اهریمن قدرتمندی مثل جمهوری اسلامی ست، که نظامی ساخته و چهل سال نهاد های چندی برای بقای خودش پرداخته، از سپاه پاسداران و بسیج و نیروی انتظامی گرفته تا مجلس تشخیص مصلحت و شورای نگهبان و تمام این «خودی» ‌هایی که دور خودش جمع کرده است. این نظام البته مقاوم است و در نتیجه برای حصول موفقیت در مرحله اول محتاج مسالمت و گفت‌و گو و کوشش برای جذب بخش‌هایی از بدنه جامعه ایران است که می‌توانند چرخشی پیدا کنند و به طرف یک نظام دموکراتیک و آزاد پیش روند. شرایطی که اجازه دهد نظیر انقلاب مشروطه بیشتر گروه های اجتماعی مشارکت داشته باشند و آن ایدئولوژی پوسیده و مخرب و مملو از خون و کینه که جمهوری اسلامی ساخته دوباره سر بر نکشد. و این البته کار دشواری است.

سوم آن که هر چقدر هم تصور کنیم نسل جوانی که در مقابل خود میبینیم در خیابان در برابر نیروهای سرکوب این رژیم می ایستد و هرچقدر تصور کنیم که آزادی خواه و برابری طلب است، در تجربه عملی باید آن را نشان دهد. حالا البته هنوز راه طولانی در پیش است اما همیشه یک مورخی هست که به شما گوش زد کند که باید به واقعیت ها و منابع قدرت اندیشید. البته این نظام از درون تضعیف شده و مسایل اقتصادی و معیشتی به آن ضربات عظیم زده است و زمینه را برای مخاطرات بزرگتر و شاید فروپاشی فراهم آورده است. اما آیا برقراری نظام دموکراتیک و برابر طلب، بدون برنامه و بدون رهبری ممکن است؟ وقتی می‌گویم نیروهای درون آن مقصودم نظام جمهوری اسلامی در راس نیست بلکه جمعیت بزرگی است که به آن وابسته هستند.

آگهی

♦ منظورتان قاعدتا نیروهایی که در راس هستند و نیروی سرکوبگر نیست، بلکه بدنه اقتصادی است؟

بدنه اقتصادی و بدنه اجتماعی. امروزه  شاید ۷۰ درصد شاغلین ایران امروزه حقوق بگیر دولتی و یا وابسته مالی به منابع دولتی هستند. هیچ کس نمی‌تواند این ۷۰ درصد را کنار بگذارد بلکه باید جذبشان کند. این‌ها پدران و مادران همان جوانانی هستند که در خیابان‌ هستند. جذب این بدنه محتاج هوشیاری و راهبرد و هشدارهای  بجا ست و باید برنامه فکری پیدا شود و نمی تواند همین طور به صِرف شعار به نتیجه برسد، پشتش باید خردورزی، اندیشه و گفت‌وگو باشد.

چهارم آنکه تا حدی این امر محتاج پیوند میان برون مرز و درون مرز است تا یک ارتباط و هم فکری پیدا شود و این از مواهب این جنبش است که بالاخره صدایش از طریق رسانه‌ها برون مرزی مثل زمانه، بی‌بی‌سی فارسی، ایران اینترنشنال و دیگر رسانه ها در داخل شنیده می‌شود. مساله این نیست که خارج نشینان یا نسل‌های مسن یک ماموریت الهی برای راهنمایی جوانان داشته باشند و نسخه ای به پیچند، اما گفت‌وگو باید ادامه پیدا کند. اگر نباشد می‌شود مثل انقلاب ۵۷ که همه گفتند همبستگی، و این که تا سقوط دولت پهلوی کسی نباید صدایش در آید. حتی وقتی که امام "پیغمبرگونه"  ظهور کرد باز هم همین حکومت نظامی فکری و خود سانسوری ادامه پیدا کرد و تنها هنگامی روشنفکران بخود آمدند که نه تنها صدای نعلین بگوش می رسید بلکه نعلین به چماق مبدل شده بر فرق سرشان فرود آمد.

حتی اگر در این جنبش وقفه ای پیش آید باید دریچه گفت‌وگو باز باشد و نقطه نظرات شنیده شود زیرا این رژیم دژخیم با مشکلات گوناگون روبروست که حتی یگان ویژه آدمکشی و دیگر ابزار و آلات داغ و درفش آن هم نمی تواند از عهده سرکوب آن مشکلات بر آید. این گفت و گو دو جانبه از آن جهت اساسی است که برون‌مرزی ایران تا این اندازه بزرگ و تا این اندازه خواهان پیوند با داخل مرز است، نیروهای نخبه دارد و از عذاب وجدان رنج می برد و حدیث آرزومندی برای ایران آزاد در سر دارد. نباید فراموش کرد که حال چهار دهه می‌شود که حکومت سفله پرور ایران بهترین فرزندان ایران را به خارج رمانیده و رانده است. در یکی از تنها مواردی که ایران در جهان رتبه بالا و شاید نخستین را داراست همانا فرار مغزهاست. والا از نظر آزادی های فردی و مدنی و انزوای سیاسی که این رژیم کور اندیش سرافرازانه در نازل ترین رتبه ها است.   

در انقلاب مشروطه هم این گفت وگوی داخل و خارج وجود داشت. در ابتدای کار آرا و عقایدی که در تبریز سبب پیدایش مفاهیم جدید مشروطه خواهی شد یا از عثمانی و یا از قفقاز به ایران آمد. تبریز چون موتور انقلاب مشروطه بود این آرا را پرورد و تلفیق کرد و ریشه حقوق مدنی و افکار ملی و البته افکار انقلابی را ریخت و از آنجا به دیگر نقاط ایران سرایت کرد.  آرای آزادی‌خواهان روسیه از راه قفقاز آمد. اگر دقت کنید، انقلاب  ۱۹۰۵ روسیه و انقلاب مشروطه در ۱۹۰۶ در ایران تقریباً‌هم زمان بودند. اصلاح طلبان ایران ناظر بر روسیه انقلابی و تشکیل مجلس عوام بودند که البته تزار نیکلای دوم آن را تعطیل کرد، درست مثل محمد علی شاه در ایران. البته لیاخوف از مقامات روسی دستور می گرفت.

♦ ما در زمان انقلاب مشروطه یک سری روشنفکران فرامرزی هم داشتیم که شهرت بین المللی داشتند مثل میرزا آقاخان کرمانی، میرزا ملکم خان و طالبوف و …

البته این که تصور کنیم امثال طالبوف ایران را متحول کردند تنها تا اندازه محدودی درست است. البته تقی زاده و نظایر او آثار طالبوف را خوانده بودند. ناظم الاسلام کرمانی در تاریخ بیداری ایرانیان می‌گوید که سیاحت‌نامه ابراهیم بیگ مثل قرآن مشروطه خواهان بود به این معنا که خواندن این سیاحتنامه تخیلی دیدگاه واقع انگارانه (یا شاید به عبارتی غیر واقع انگارانه) را به خوانندگانش منتقل می‌کرد مبنی بر این که کشور شما بیچاره و بدبخت است زیرا دولتش به خاطر جهالت و فساد و بی‌عرضگی نمی‌تواند ترقی و پیشرفت و اصلاحات را به پیش برد. 

 

♦ و یکسری مفاهیم و واژه ‌ هاو نظایر آن که وجود نداشت مثل  آزادی، قانون و دموکراسی که با این روشنفکران آمد...

 نمونه بزرگش همان مفهوم «مشروطه» است که از راه عثمانی به ایران آمد و جذب شد. همه مفاهیم تجدد مانند آزادی و برابری در برابر قانون و «کانستیتوسیون» ریشه در اروپا داشت اما همگی هنگامی که از راه عثمانی و هند و قفقاز به ایران آمد تا یک اندازه وطنی شد. این خاصیت عالی فرهنگ ایران بود که می‌توانست هم چیز را جذب و از آن خودش کند. این طور نبود که کورکورانه هر چه که از فرنگ آمده بود را بپذیرد، درست بر خلاف آن چه تصور شایع است. می توانست آن را از دیدگاه فرهنگی به زبان خودش در آورد و به معنای وسیع ترجمه مفهومی کند و از درون آن یک چیز ایرانی بسازد. همیشه این کار را در گذشته کرده بود و این بار هم چنین کرد و در این ساخت و پرداخت موفق بود.

حتی به یک اعتباری جمهوری اسلامی با همه شرارتی که در طول این چهل و چند سال مرتکب شده باز هم نظامی خودش را ساخته است که یک خودی و بیگانه دارد. اگرچه یک دستگاه شریر فاشیستی است، اما یک سلسله نهادهای داخلی ساخته و برای خود یک بدنه‌ای را تعریف کرده که نمی شود منکر آن شد.

افزون بر این در جریان روشنفکری آن روزها انجمن‌های خارج از ایران نظیر انجمن سعادت در استانبول مراکز بزرگی برای ایرانیان بودند که نه تنها کسانی مانند تقی‌زاده را در پناه گرفتند بلکه باعث جذب و انتشار افکار جدید شدند. یا مجمع ایرانیان برلین که به ویژه در اواخرجنگ اول و اندکی پس از آن شاید از هر جای دیگر برای توسعه فرهنگی ایران مهم‌تر بود. نه تنها تقی زاده که بانی بود، بلکه کسانی محمد علی جمال‌زاده، محمد قزوینی، کاظم زاده ایرانشهر و محمد علی تربیت و بسیاری دیگر از حلقه برلینی‌ها بیرون آمدند. اینان نوعی مدرنیته را در دوره جمهوری وایمار در آلمان تجربه کردند که بسیار مهم و جذاب بود. مشروطه هیچ وقت دروازه‌هایش را نبست، درست برعکس تاریک اندیشی مدافعان جمهوری اسلامی که انزوا سیاسی و فرهنگی را فرا راه خود دارند. در مقابل دوران مشروطه انعطاف در برابر قدرت‌های خارج داشت و انزوا را نمی پذیرفت.

اما انقلاب ۵۷ از روز اول مثل حوزه علمیه قم همه درها را بست و در زیر پرچم مبارزه با «تهاجم فرهنگی» چهار دهه خواست  ایران را به راه کوردلی و تاریک اندیشی خودش در آورد. البته در همین بازه به هر آن چه از تکنولوژی کنترل و عناصر سرکوب و ابراز مخرب نظامی و امنیتی نیاز داشت در نهایت تزویر و پُر روئی از «شیطان بزرگ» گرفت و یا دزدید و به نفع خودش مصادره کرد. آن چه که راه ورود نداشت و باید سانسور می شد آزادی های مدنی و آزاد اندیشی و آزادی بیان و برابری در برابر قانون بود که دست آوردهای انقلاب مشروطه بود. دست آوردهائی که یکبار درعصر رضا شاه و محمد رضا شاه پایمال شد و بار دیگر با شدت بیشتر و تجاوز بزرگتر به حریم آزادی های فردی در جمهوری اسلامی پایمال شد. آن چه که پیشرفت کرد و با آغوش باز پذیرفته شد همان دسیسه پنداری‌ها و توهمات «توطئه دشمن» بود که ذهن بیمار قدرتمندان نظام از صدر تا ذیل را گرفتار و بنده خودش کرده است که بیشتر به یک روان گسیختگی   schizophrenia)) سیاسی می‌ماند.

♦ به نظر شما امروز در انقلاب زن زندگی آزادی چه شیوه‌های رهبری مدرن و نوآورانه ای سربرآورده اند که تا کنون دیده نشده بودند؟ 

اولا من با مفهوم انقلاب زیاد سر مسالمتی ندارم زیرا هرجا انقلاب پیش آید عاقبتش خودکامگی است. تاریخ انقلاب‌ها این را نشان می‌دهد. از قرن هجدهم تا بحال این مفهوم مدرن انقلاب یک عنصر مدرنیته دارد که عصیانی است، یک عنصر مردمی که بر ضد نظام گذشته عصیان می کند و می‌خواهد یک نظام مردمی را در جامعه حاکم کند اما نهایتا به ویژه در انقلاب های متاثر از مارکسیسم، حتی نوع اسلامی آن، به خاطر نا امیدی‌هایی که در درون اش داشت شکست می‌خورد و به خودکامگی منتهی می شد. البته انقلاب هائی نیز بوده اند که عاقبت شان دموکراتیک بوده نظیر انقلاب پرتغال، چکسلاوی، شیلی، و اوکرائین. شاید باید امیدوار بود که جنبش کنونی ایران هم از همین دست باشد. انقلاب مشروطه به نظر من البته در زمره این دسته دوم است. اگرچه نهایتا گرفتار دولت خودکامه پهلوی شد ولی آن ۲۰ سال اول دوره خیلی مهمی بود که به ایران اجازه داد متحول شود. ایران ۱۹۰۵ با ایران ۱۹۲۵ بسیارمتفاوت بود.

اما پیدایش این نسل جدید در ایران بسیار گویاست زیرا بیش از هر چیز حاکی از شکست بارز مهندسی اجتماعی جمهوری اسلامی برای «اسلامی کردن» جامعه ایران است. اولا این که یک جریان قوی زنانه در خط اول است، مزیت یگانه ای است که شاید در مقیاس جهانی بی بدیل است. ما نسل جوانی را می‌بینیم که دختران جوان در خط اول هستند و من بسیار امیدوارم که این پدیده محفوظ بماند و آن فرهنگ سنتی مردسالاری که در دولت جمهوری اسلامی به اوج خود رسیده تضعیف شود و از بین برود.

  دوم آن که در این پیام این جنبش تاکید بر «زندگی» بسیار جذاب است و این مفهوم را اگر بخواهیم از درون بسط و توسعه دهیم به این معنی است که این نسل می خواهد ایدئولوژی را کنار بگذارد و زندگی روزمره‌اش را با شادی بگذراند. از عزاداری و مراسم دهه این و آن و سینه زنی و قمه زنی و بر سر خود زنی و گریه و نوحه و نوحه خوان و هیئت عزاداری و راهپیمائی اربعین خسته شده و می‌خواهد جامعه شاد و آزادی داشته باشد که اجازه بدهد مانند بقیه مردم جهان آزاد زندگی کند. یک عامل جهانی شدن و یک جهان شمولی دارد که باید آن را ارج نهاد زیرا درست در مقابل آن انزوایی است که از درون حوزه علمیه قم بیرون آمده  و از صدر تا ذیل با امتزاج با دنیای خارج سر ستیز دارد. این نسل تازه می‌خواهد در همه امورزندگی روزمره آنچه می‌خواهد بپوشد، بشنود و بنوازد.

یکی از جنبه های درخشان ایران امروزعشق این نسل جوان به موسیقی است و این کاملاً متضاد با فرهنگ کور آخوندی است که می کوشد این علاقه به موسیقی و سینما را در ایران سرکوب کند. ایران به گمان من به یکی از موزیکال ترین کشورهای دنیا مبدل شده است در ردیف اطریش و آلمان.  هرکسی یا یک سازی می‌زند یا عشقی به موسیقی سنتی یا پاپ یا رپ دارد. این شوق به موسیقی با پیام تصویری در سینما و نقاشی نیز بی ارتباط نیست. این‌ها همگی نشانه‌هایی از این آزاداندیشی تازه و عصیان در برابر نظارت کوردلانه حکومت است و به اندازه برداشتن حجاب اجباری رمزی نمادین دارد.

در ساحت سومی که این پیام ساخته مفهوم آزادی به مفهوم آزادی سیاسی است، یعنی آزادی بیان، مسالمت در پذیرش افکار دیگران و آزادی همگان از کهنه و نو، مقنعه پوش و بی حجاب در کنار هم در تظاهرات است. این به ویژه  جذاب است زیرا دیگری را حذف نمی‌کند، بلکه اجازه می‌دهد علی‌رغم سلیقه ها و باورها همگی در کنار هم باشند. مرد و زن دست یک دیگر را می‌گیرند ومی‌خواهند با هم پیوند داشته باشند، می خواهند زندگی آزاد کنند و از این اجبارهایی که این رژیم منفور برایشان تحمیل کرده، چه در سطح اجتماعی چه در سطح سیاسی و حتی اقتصادی خودشان را خلاص کنند. یعنی جدایی از تمام این مهندسی اجتماعی کثیفی که در این ۴۰ سال به آنان تحمیل شده است. حال نه تنها دستار بر سران نشسته در بالا و دژخیمان و امنیتی ها و «اطاق‌های فکر» این حکومت درمانده از ظهور این نسل جدید و آمال و آرزوهایش شگفت زده شده، بلکه پدران و مادران و نسل‌های پیشین این جوانان و نوجوانان نیز در حیرت اند. گوئی این هم از عوارض شناخته شده فرهنگ ایران است که همواره در برابر محرومیت و فشار اجتماعی در زمینه‌های تازه و خلاق موفق است. در گذشته چنین بوده و حال نیز چنین است.   

♦ در جنبش مشروطه ده‌ها انجمن‌ و گروه های مختلف از زنان و احزاب حضور داشتند که سرمایه اجتماعی جنبش و انقلاب مشروطه بودند. برای این انجمن‌ها چه اتفاقی افتاد؟ آیا این‌ها محو شدند و از بین رفتند؟

مثل همه انقلاب‌های دیگر در انقلاب مشروطه نیز درجه‌ای از ناامیدی و سرخوردگی برای زنان بود که به تدریج شدت یافت. یک دلیل بزرگش آن بود که این‌ انجمن‌ها زنان که در گوشه و کنار پیدا شدند، ضعیف شدند و از بین رفتند. روزنامه های زنان پیدا شد، از بین رفتند. افزون بر این انجمن های صنفی پیدا شدند و از بین رفتند. انجمن‌های طرفدار مجلس پیدا شدند و همگی از بین رفتند. یک دلیل اساسی آن بود که دولت مقتدری که پیدا شد دیگر گوشش در گروی رضایت عامه مردم نبود، زیرا که از منابع زیرخاکی یعنی درآمد نفتی تغذیه می‌شد. حتی همان درآمد شانزده درصدی حاصل از امتیاز نفت دولت را قوی کرد و دیگر لازم نبود که از مردمش با ضرب و زور مالیات بگیرد و در نتیجه دولت جوابگو به مردم باشد.

 هر قدر کمتر جوابگو شد، موسساتی که بتواند صدای مردم را منعکس کند بیشتر سرکوب شدند و یک نوع نظام اصلاحات از بالا به همه چیز سرایت کرد. روزنامه های زنان و شعرای زنان و انجمن‌هایی که در میان زنان پیدا شده بود دیگر جایی نداشت. در مقابل سازمان زنان ایران پیدا شد که کارهای خوبی هم کرد و قانون خانواده را هم گذراند، اما پایه های مردمی نداشت. دولت پهلوی به زنان اجازه داد تعلیم و تربیت جدید داشته باشند و به دانشگاه هم بروند. پس نمی شود گفت هیچ کار نکرد. اما در واقع کنش مردمی را جامعه گرفت و به یک نظام دولت مدار مبدل شد. 

چه در دوره رضا شاهی و چه حتی بیشتر از آن در دوره محمدرضا شاهی و باز هم بیشتر پس از دوره کودتای ۱۳۳۲ و بالاخره در پایان کار با ظهور جمهوری اسلامی همه این‌کنش مدنی سست تر شد. اکنون تجربه بازسازی جامعه مدنی و جامعه سیاسی کار بسیار خطیری است که ایران در مقابل دارد و این یک کار دفعی نیست. کاری است که در آن بی تجربگی و تندروی و خطاهای بسیار خواهد بود درست مانند دوره انقلاب مشروطه. مدعیان چندی پیدا خواهند شد، سازمان مجاهدین خلق ادعا می کند، سلطنت طلبان مدعیات خود را ‌خواهند داشت، هم این طور جمهوری خواهان و حتی طرفداران جمهوری اسلامی زیرا نباید تصور کرد این جریان اسلامیت بکلی از بین خواهد رفت و آن هم بالاخره به صورتی مداومت پیدا خواهد کرد. حالا ممکن است زیر چادر جمهوری اسلامی نباشد اما به صورتی مداومت خواهد  کرد. پس باید یک درجه از انعطاف و مسالمت در کار باشد زیرا بدون چنین بردباری باز هم یک حکومت خشونت‌بار و خودکامه راه به قدرت خواهد یافت.



 

اشتراک در شبکه های اجتماعی