خبرها و روایتها این روزها چنان مایهی بهت و دردند که حتی گاهی در نوشتن یک خط تفسیر زیر یک پست یا دو جمله همدلی در کنار یک عکس در میمانم. انگار واژهها در بیان کم میآورند، در سطح میغلتند و میگذرند، حس آدمی در بهت و خشم دست وپا میزند، آخ و آه میشود… پسماندش میشود ناسزا که میکوشی با نهیب خودداری آن را فروخوری.
آنچه میگویم را در امتداد این ناتوانی از تبیین نوشتهام، کلنجاری ست در وصف حال.
شاید بسیاری از ما در این روزها در چنین حال و هوایی به سر برند؛ در تعلیق میان خشمزدگی و اضطرار واکنش با دلزدگی و گاه حتی ناامیدی. برای من برآیندش میرسد اغلب به یک توداری خاموش. روزمره را در ریتم و روالهای منظم اینجایی با تلاش و کار میگذرانم، اما اغلب دلم جای دیگری ست، نگاهم رو به جاها و معضلهایی ست که این روزمره، لاپوشانی و حتی نفیشان میکند.
اگر دریافتهایم را از این روزگاری که بر زیست اجتماعی ما چیره شده در یک واژه خلاصه کنم، آن واژه میشود، بحران. بحران ایرانی بودن در این روزگار و بحران مهاجر بودن، آواره بودن، پناهجوی جهان سومی بودن در این روزگار، بحران دیگری بودن. تصویر وضعیت در ذهنم عین آینههای شکسته و تیز، تکهتکه و هولناک شده است. هر جایش را لمس کنی میبرد و زخمی میکند.
من در آلمان زندگی و کار میکنم و به مناسبت حرفهام به اینجا و آنجای اروپا سفر میکنم، در امنیت و رفاه قارهای که در همین سالها و ماههای اخیر هزاران انسان در رؤیای رسیدن به آن در آبهای مجاورش غرق شدهاند و به یقین باز هم غرق خواهند شد. قارهای که زیر پوست شهرهای خوش آب و رنگ و مدرناش دیگریستیزی کمین کرده و رشد میکند؛ مکانی که حس تعلقام به آن، که طی سالها با تلاش بسیار ساختم و پرداختم، دارد فرار و پوشالی میشود.
دغدغهی ایران اما از هر بارِ دیگر برایم سنگینتر شده است؛ تصویرش در ذهنم مانند پیکرهی عزیزی شده پر از زخم و درد و ناتوانی که به هزار طناب انگار به تخت تشریحاش بستهاند، شیرهی جانش را میکشند و او نمیتواند خود را از این موقعیتِ سخت و تلخ برهاند. و من نه همراه روزمرگی کمرشکن و تنگناهای هر لحظهی مردمانش هستم، و نه میتوانم از فکر این همراهی ناممکن دل بکنم.
در این ماههای گذشته حتی بیش از سالهای پیش، انگار معتاد به ایران شدهام. در یک التهاب مزمن دنبال خبرهایش میدوم، دنبال روایتهای کنشگران از تلاشهای هرروزهشان. بیش از پیش سراغ دوستان و آشنایانم را در ایران میگیرم تا از چگونگی اوضاع سر درآورم.
هرچه بحران بالا میگیرد، نیازم به درک شرایط، به وصل کردن خود به آنجا که از آن دور ماندهام، بیشتر میشود. و با اینهمه، دریغ از دست یافتن به برداشتی که بتوانم به آن اطمینان کنم.
همه چیز لغزنده و شکننده شده؛ دارد فرومیپاشد. اگر یقینی هست، تنها یقین نسبت به این بحران بیامان است که از همه سو هجوم آورده، از همه جا دارد بالا میزند، و بیشمار فاجعه را در زمینههای گوناگون نمایان میکند؛ هر روز و هر ساعت انگار بازتولید میشود و هربار خود را چرکینتر از پیش نشان میدهد. بحران چنان همهسویه و عاجل شده است و چنان فضا را از خود اشباع کرده که ذهن از دور تباه آن بیرون نمیرود.
آدم حتی در برشمردن شواهد این تباهی کم میآورد. هرچه را که بگویی انگار همیشه چیز دیگری هست که از قلم افتاده، که همزمان همانقدر تلخ و مهیب است، که باید آن را هم بگویی. روی هر فاجعه که تأکید کنی این شبهه هست که فاجعه دیگری را مسکوت گذاشتهای. این دوران عین هیولایی شده است با هزاران چنگ و دندان، که هریک قربانی به کام میکشد؛ بیوقفه. و شواهد گواه آنند که هنوز هزار چهرهی مخوفتر در چنته دارد تا رو کند.
زهر این دریافت، وقتی به آینده فکر میکنی حتی کاریتر میشود. نه آن آیندهی دوردست و ذهنی که هنوز مأمن امید است، بلکه آن آیندهی واقعی که از همین حال برمیآید و باید نطفههای بهگرد آن را همین امروز ببینی تا بتوانی در امتداد رشدشان نگاهت را به جلو سوق دهی.
فقر و فلاکت در جامعه هر روز پیشروی میکند و شمار بیشتری را در خود فرو میبلعد، هزینههای روزمره رشدی بیوقفه دارند، بیکاری و بحران مسکن بیداد میکند. در تبیین تنگنای زندگی مردم واژههایی ساختهاند و تصویرهایی ثبت شدهاند به غایت هولناک. شرارت این واژهها و تصویرها اما از شدت تکرار عادی شده. میان نامیدن و واقعیتِ زیستِ این موقعیتها فاصلهای تباه ایجاد شده که ما را از درک آن دور میکند. تکرار میشوند، عادت میکنیم: کارتنخواب، گورخواب، مالباخته، کولبر، بیشمار تصویر کودکانی که در سطلهای آشغال پسماندها را جمع میکنند و گونیهایی در پی خود میکشند بزرگتر از جثهشان، شماره تلفنهایی برای «واگذاری» اعضای بدن یا نوزاد، کودکهمسری، تصویرهای آوارگی از زلزلهزدگان پارسال و سیلزدگان امسال، تصویر سوختن جنگلها و خشکسالی زمین که پیشروی میکند.
خطر نفسبر جنگ بالای سر مردم، روی خانههای مردم کمین کرده است. حرفش مانند شایعهای مخوف میپیچد و تکرار میشود. هم واهمه و خشم تولید میکند و هم جدی گرفته نمیشود. شاید هم این فشارهای ملموس روزمره بر گرده مردماند که لمس خطر جنگ را که تا بیخ گوش همه پیش آمده، به پسزمینه میراند. آنکس که از امروز عاصی شده است دست و ذهنش از فردا نیز کوتاه میشود.
تداوم سرکوب با اوجگیریهای ادواری و دگردیسیهای موذیانه همراه است و زمینههای مختلف زیست اجتماعی را در برگرفته؛ از اعتراضهای صنفی و سیاسی تا آببازی نوجوانان در پارک و رقص کودکان در مدرسه. سرکوب مانند بختک بر گردهی جامعه افتاده، امکان سازماندهی و رشد اعتراض را مسدود کرده و ذرهای مدارا با هیچکس ندارد، که از قیمومیت نظام بر جامعه، حتی اندکی سر باز زند.
این کشمکشهای دائمی و بنبستهای فراگیر سبب انباشتی از خشم و نفرت و سرخوردگی شده است که مانند خوره به جان مدنیت و انسانیت مردم افتاده. گروهی هم با کوتهبینی یا عرضورزی زیر لوای رادیکالیسم از این انباشت خشم و نفرت، سرمایه سیاسی برای خود میسازند و به موج تخریب دامن میزنند. به جای نقد، عصبیت میپراکنند و زخمزبانهای کاری تولید میکنند، که به یمن شبکههای مجازی دست به دست میگردد و حافظهای میسازد از دریدگی این دوران. گروه دیگری هم که با تقلیلگرایی به عادیسازی بحران نشستهاند، همچنان زیر لوای اصلاح توهم تولید میکنند، دائم هشدار میدهند، تسلیمپذیری میپراکنند و حافظهای میسازند از دریوزگی این دوران. هیچیک اما از رنج این دوران نمیکاهند که خود مزید بر آناند.
سالها عادت داشتم به یادداشت نویسی؛ جملههایی برای ثبت و درک وضعیتها. حالا اما مدتی ست که فقط اسکرینشات میگیرم. خبرها چنان مهیب و غریب شدهاند که تنها خودشان بار مفهومیشان را میتوانند بکشند، تنها خودشان سند واقعی بودنشان هستند.
یکی از این اسکرینشاتها عکسی ست که برای من مصداق تعبیر آخرالزمانی شده. عکس تصویر گودال بزرگی ست که ته آن اندک آب کدری مانده، از درون آب، لولههای متعددی به قطر حدود ۳۰ سانت بیرون زده و امتداد یافته تا بیرون گودال، مثل لولههایی که از تن بیماری بیرون زده باشد. مردانی درون گودال نشستهاند و دستها و بازوهایشان را در آب گودال فرو کردهاند، در همانجاها که آن لولهها بیرون زدهاند. لابد آن لولهها را به عمق تن گودال فرو میکنند تا اندک آبش را بکشند. دور تا دور گودال را تراکتورها و پمپها و مردانی که لابلای آن لولهها در تکاپویند، گرفتهاند. تصویری نمادین از کشیدن شیرهی جان آن سرزمین.
«مغاک تیرهای بر هستی ملی ما کام گشوده …» این جمله را مادرم، پروانه فروهر، ۲۳ سال پیش در نشست بنیاد پژوهشهای زنان گفت. او دو سال پس از آن کشته شد و ما همچنان در مغاک تیرهای که او از آن گفت، گرفتار ماندهایم.
هر بار که به نشستهای این بنیاد آمدهام، یاد او را همراه خودم آوردهام. هر کس که شاهد سخنرانی او بوده، مرا که دیده از او گفته. از حضور او در بنیاد متنی هم باقی مانده است شیوا و عمیق، نمایانگر تلاش او برای تبیین موقعیت اجتماعی و مسئولیت فردی خویش. من این متن را بسیار دوست دارم و برایم الهامبخش بوده است، مانند خودش.
اما یادآوری حضور او در این کنفرانس سویهی دیگری هم دارد. مستندی ست از همان آفت تخریب و توهین که همچنان در فضای سیاسی ما میپلکد، حریم میشکند، به روح و حیثیت انسانها دستاندازی میکند و فضای گفتگو را مسموم میکند.
در سالروز خودسوزی هما دارابی چند عکس از سالهای جوانی او به همراه مادر و پدرم گذاشتم روی صفحههایی که در فضای مجازی دارم. واکنشها بیشتر قدردانیهایی بود در قالب لایک و قلب و جملههای کوتاه همدلانه. چند نفری در باب اینکه خودکشی راهحل نیست داد، سخن دادند؛ با چاشنی رهنمودهای کلیشهای در لزوم تلاش برای تغییر. انگار او که خودکشی کرد و ما که با احترام به یادش میآوریم داریم تجویز خودکشی میکنیم و یا حتی تجویز تسلیم در برابر قضا و قدر. بیش از آن پرت و بیمایه بود که بتوانم پاسخ بدهم. اما چند کامنت هم بود که پاک کردم به این امید که فراموششان کنم. در یکی از آنها نویسنده با ابراز خوشحالی از مرگ فجیع هر سه نفر نوشته بود که متاسف است از اینکه آنها به اندازه کافی زجر نکشیدهاند. آنها را مسئول هر آنچه جمهوری اسلامی بر سر مردم و مملکت آورده، دانسته بود زیرا که در انقلاب سهیم بودهاند. نویسنده یک فرد حقیقی بود، ساکن جایی بیرون از ایران. از همینهایی که با زدن یک هشتک براندازم یکباره به قلهی مبارزان صعود کردهاند. البته اینگونه لطفها تنها از جانب این گروه از هممیهنان شامل حال جانباختگان ما نمیشود. در همین روزهای اوجگیری خطر جنگ که عدهای با آب و تاب شعارهای حکومتی را تکرار میکنند و در باب لزوم دفاع از عزت و ناموس و غیره داد سخن میدهند، یکی از چهرههای نوظهوری که از سوی بیبیسی فارسی به لقب کارشناس هم مفتخر شده، در پستی پس از قاتل خواندن پدرم، نوشته بود اگر اعدامهای ۶۷ و قتلهای زنجیرهای رخ نمیداد الان تعداد بیشتری موجود ظاهراً ایرانی شبانهروز خود را گذاشته بودند پای عملی شدن بمباران ایران و کشتار وسیع ایرانیان.
این دو نمونه را آوردم تا برسم به این پرسش که وقتی شکستن حریم مباح میشود واقعا چه فرقی دارد که سنگها از کدام سو حوالهات میشود؟
در همین چند هفتهی اخیر سه بار دیگر هم به خانه پدر و مادرم در تهران دستبرد زدهاند. از آنجا که نفوذ به درون خانه از راه حیاط و وردوی آن حالا بسیار دشوار شده، دستبردزنندگان از پشتبام میآیند. بار اول از یک نورگیر به قطر هشتاد سانت با طناب وارد و سپس از همان راه خارج شدهاند. آن نورگیر را با سیمان مسدود کردیم. بار دوم در حال تخریب نردههای حفاظ پنجرههای ایوان طبقه دوم خانه بودند که همسایهای متوجه میشود و پلیس را خبردار میکند، که با حدود نیم ساعت تأخیر از راه میرسند. حالا در این ایوان یک ردیف سراسری نرده به فاصلهای از نردههای سراسری پیش کار گذاشته شده. بار آخر هم پنجرهی کوچک و حفاظداری را که کنار در پشتبام بوده از جا درآوردهاند و از آنجا وارد شدند. حالا پنجره با آجر و سیمان مسدود شده …
خلاصه اینکه آن خانهای که میخواستیم یادآور آزادگی کشتهشدگان باشد، حالا خودمان دورش ردیف ردیف نرده کشیدهایم، بر هر درش چندین و چند قفل زدهایم. و تصویر خانه با آنچه قرار بود یادآور آن باشد تضادی نمادین پیدا کرده است.
در زبان آلمانی واژهای هست به نام Vogelfrei. ترجمهی سردستیاش میشود پرنده آزاد. واژه اما معنایی اساساً متفاوت دارد. ریشهاش در قرون وسطی ست. به آنهایی اطلاق میشده که تکفیر میشدند، مهدورالدم میشدند و در شهر و جامعه هیچ امنیتی برای جان و مالشان قائل نبود. نه تنها مأموران کلیسا و حکومت که مردم عادی هم حق آوردن هر بلایی را بر سرشان داشتند. حالا آن خانه هم شاید چنین موقعیتی پیدا کرده و تجاوز به آن مباح شده است.
یکی از واژههای پلید این روزها «برونسپاری» بود. یکی از وابستگان به دار و دستهی آقای احمدینژاد، که به تازگی کانال افشاگری راه انداخته و به شدت داغ محرومان را به سینه میزند، این واژه را به کار برده است. وقتی وزیر و شهردار سابق پس از کشته شدن همسر جوانش به قتل او اعتراف کرد، آن جناب مسئول افشاگری در پی کاسه زیر نیمکاسه گشته بود و این پرسش را طرح کرده بود که چرا فردی با امکانات و نفوذ یک وزیر و شهردار سابق، قتل را «برونسپاری» نکرده است. منظورش این بود که چرا آن جناب، قاتل اجیر نکرده و خودش انجام قتل را بر عهده گرفته است. از زوایه قربانی که نگاه کنی اما هیچ تفاوتی ندارد، زیرا که او او در هر دو صورت به قتل میرسد.
حالا من هم نمیدانم وقتی حریمی شکسته میشود، دستاندازی و دستبردی اتفاق میافتد، چقدرش برونسپاری ست، چقدرش خودسریست و غیره. لابد واژههایی هم در راهند …
منیرو روانیپور در صحبت زیبایش در همین کنفرانس از معجزهی خیامخوانی در تاراندن ارواح پلید نابودی و مرگ گفت. راست میگوید! باید قدر چیزهایی که ما را حتی برای لحظهای از این ارواح پلید نجات میدهند، بدانیم. یکی دیگر از اسکرینشاتهایی که گرفتهام تصویری ست از یک دیوارنگاره در یکی از شهرهای سیلزده. روی دیوار نمزدهی خانهای در گل فرو رفته و مخروبه، با خطی به رنگ سرخ نوشته شده:
لبخندت تعادل شهر را بهم میزند. تو بخند من شهر را از نو میسازم.
در این شعرگونه، تخیلی پر توان هست که ذهن آدم را از واقعیت ویرانگر سیل رها میکند. آن که بر دیوار این دو جمله را نوشته است، چه بتواند آن خانه و شهر را دوباره بسازد و چه نتواند، تنها با همین بشارتش، به ذهن ما شیار گرمی از نور میتاباند. چیزی را حفظ میکند از جنس تجلی انسانیت، مانند گلدوزیهای زندانیان دم اعدام برای عزیزانشان که در اوج از دست دادن، زیبایی زندگی را ماندگار میکنند.
سال پیش که رفته بودم ایران در یک بعدازظهر پنجشنبه که در خانه به سنت دیرین به روی مهمانان گشوده بود، زنی ناشناس و به غایت جوان به دیدارم آمد. برایم یک کتاب هدیه آورده بود.[1] گفت آن کتاب برایش الهامبخش بوده و امیدش را به عدالت استوار کرده است. گفت آن کتاب را برایم آورده تا مبادا دست بکشم، تا بدانم که او هر از گاه مرا به یاد میآورد و دلگرم میشود و حالا میخواهد با این کتاب دلگرمم کند. وقتی میرفت، در حیاط خانه نزدیکیهای در از او پرسیدم که چه میکند؟ گفت از شغلی که دارد دستمزدی میگیرد برای گذران یک زندگی تنگدستانه، اما حرفهاش شاعری ست. شعر میگوید و این روزگار را تصویر میکند. گفت تمام تلاشش در این است که شاعر خوبی باشد. گفت باید هریک از ما آن مسئولیت را که بر عهده گرفتهایم با جان و دل و تمامی نیرو و صداقتمان به پیش ببریم و از پا نیافتیم. گفت اگر خلاصی در پیش رو باشد از جنس همین تعهدهاست، از جنس ما که از انسانیتمان دست نمیکشیم؛ و از یافتن این انسانیت در میان مردم دست نمیکشیم. چنین بلوغی در آن جوانسالی که او داشت، مسحورم کرده بود. وقتی از ایران برگشتم دوست عزیز و نازنینی همان کتاب را از آن سر دنیا برایم فرستاده بود، با پشتنویسی زیبایی از خواهرش از تهران که در آن نوشته بود «با قدردانی از کسانی که شعله امید به عدالت و آزادی را در دل خود و دیگران زنده نگه میدارند و ناجی وجدان جمعی کشورند.»
و حالا چه مناسبتی بجاتر از امروز و اینجا برای قدردانی من از این دو زن جوان، که شعله امید به عدالت و آزادی را در دل خود و دیگران و من زنده نگه داشتهاند. کاش شمارشان و نیرویشان آنقدر باشد که بتوانند ما را از گردنهی این دوران مهیب بگذرانند.
مادرم در همان گفتارش بیستوسه سال پیش عبارتی زیبا و شریف ساخته بود به نام «همبود انسانی». کاش برسیم به این عبارت که از او مانده است. کاش!
شکستن طلسم وحشت؛ محاکمهی شگفتانگیز و پایانناپذیر ژنرال آگوستو پینوشه
نویسنده: آریل دورفمن، مترجم: زهرا شمس، انتشارات کرگدن، ۱۳۹۷
کتابی درخشان که خواندنش را صمیمانه توصیه میکنم، با سپاس فراوان از زهرا شمس.