بارها در اخبار فعالین مدنی جامعهی ایران خوانده یا شنیدهایم که اتهاماتی چون "اقدام علیه امنیت ملی" به فعالین حوزههای مختلف زده میشود. وقتی سبک زندگی ایرانیان (مثل حجاب و ممنوعیت خوردن و نوشیدن در ماه رمضان در عرصه عمومی) از سوی حکومت جمهوری اسلامی ایران توسط گشتهای نیروی انتظامی کنترل میشود، نام "پلیس امنیت اخلاقی" بر آنها نهاده میشود. برخی تصمیمات مهم کشوری ظاهرا توسط "شورای امنیت ملی" گرفته میشود. دشمنانی در خارج از ایران وجود دارند که اساسا "امنیت ملی" را در خطر انداخته و میاندازند. اگر یک ناظر بیخبر و بیطرف از بیرون به چنین جامعهای بنگرد شاید در نگاه اول با خود فکر کند امنیت در چنین جامعهای باید بسیار بالا و تضمین شده باشد اما اگر مفهوم امنیت را گسترش دهیم، ایرانیان نیک میدانند که هر چه از انقلاب ١٣٥٧ فاصله گرفتهاند و هرچه در سالهای اخیر بیشتر برطبل "امنیت" کوفته شده، آنها بیبهرهتر از آن شدهاند؛ وضع اقتصادی خود گویای کاهش امنیت مردم است؛ پس آیا "امنیت" تنها یک مستمسک برای قدرت حاکم است یا اینکه تامین آن واقعا موجب بقای حکومت جمهوری اسلامی است؟ اگر امنیت واقعا اهمیت دارد پس چه میشود که روزبهروز از درجه تحقق آن کاسته میشود؟ پاسخ به این سوال چنان پیچیده و چندوجهی است که درست مثل در نظر گرفتن سیستمی زنده و متشکل از اجزای زیاد است که تمام اجزایش (عوامل ایجاد و بقایش)، در حال تعامل با یکدیگرند و به بازتولید هم کمک میکنند.
بنا بر علائم رفتاری، حکومت جمهوری اسلامی در دسته حکومتهای توتالیتر قرار میگیرد که جای بحث دیگری میطلبد. در عین حال که کل چنین سیستمی منحصر به فرد است، با دیگر سیستمهای اصطلاحا "توتالیتر" یا همان "تمامیتخواه" شباهتهای زیادی دارد. در این سیستمها ایدئولوژیهای متفاوتی میتواند حاکم شود ولی آنچه مشترک است، مکانیسم ایجاد، استمرار و مرگ آنهاست و این اشتراک از آنجا میآید که در تمام این سیستمها، هدف اصلی کسب و بقای قدرت است و ایدئولوژی به قول هانا آرنت از وجه اجرایی مطرح نیست بلکه تنها از وجه تبلیغاتی آن مطرح است. به قول خمینی (رهبر اول جمهوری اسلامی ایران) "حفظ نظام از اوجب واجبات است". این جمله این اصل را که هدف حفظ قدرت است و نه اجرای ایدئولوژی اسلامی، به وضوح آشکار نموده است.
در بررسی تاریخی متوجه میشویم که مکانیسم عمل و سیر تحول تمام این سیستمها مشابه است. اجزای توتالیتاریانیسم متشکل از رویههایی است که برهم تاثیر و تاثرات متقابل میگذارند و تشریح آن درست مثل تشریح بدن یک موجود زنده است که لقاح، تولد، کودکی، جوانی، میانسالی، پیری و مرگ در آنها سیر تقریبا مشابهی را طی میکند.
به عنوان مثالهایی دیگر از مفهوم بنیادین امنیت در ساخت قدرت توتالیتر، در آلمان زمان هیتلر و ایتالیای زمان موسولینی و روسیه زمان استالین هم شاهد سیستمهای پلیسی چندلایه برای کنترل جامعه در ریزترین شئون زندگی انسانها بر طبق ایدئولوژی حاکم بودهایم که محور تمام آنها یا بهتر است بگوییم بهانه تمام آنها ستیز با "دشمن" بوده و هست که ادعا میشود امنیت تودهها را تهدید میکند. سیستم پلیسی – امنیتی قرار است از نفوذ دشمن در بدنه اجتماعی جلوگیری کند و احساس آرامش و امنیت را برای افراد به ارمغان آورد. در نازیسم این دشمن، "دیگری" است. "دیگری" یعنی یهودیها و هر آن کس که در قالب تنگ تعریف از انسان آرمانی مورد نظر نازیسم نمیگنجد! در فاشیسم تهدید هر آن چیزی است که گسترش قدرت "ما" به عنوان ملت برتر را محدود کند و بنابراین فاشیسم هم با سوسیالیسم و هم با لیبرالیسم به مخالفت برمیخیزد و مستقیم و بیهیچ شرمساری در پی گسترش حوزهی قدرت اقتدارگرایان حاکم زمان خودش است! بر این اساس است که در ایجاب یک رهبر مقتدر، فردیت انسان تحت اقتدار سلب میشود. در کمونیسم اما اگرچه ادعاهای ایدئولوژیک، ظاهری انسانی و ارزشی مییابند و انگار در پی رهایی کل بشر از یوغ "سرمایهداری خونخوار" و در انداختن طرحی نو برای کل بشریت است، باز هم اثبات خودش را در سلب لیبرالیسم معرفی میکند و بدون دشمن (نظام سرمایهداری) و جنگ طبقاتی هیچ مفهومی نمییابد. وجه اشتراک تمام این گونه نظامها – اعم از اقتدارگرای کلاسیک و نوین – در وجود مفهوم "دشمن" است. بقای هویت و آرامش انسان اقتدارزده و احساس امنیتش در گروی بقای مفهوم "دشمن" است. اگر دشمنی خیالی که احتمالا اتکایی نیز به برخی واقعیات تاریخی دارد (مثل ماجرای کودتای ٢٨مرداد)، در برابر انسان اقتدارزده نباشد یا به طرزی موهوم برایش طرح نشود، احساس ناامنی نمیکند و اگر این احساس قوتی نداشته باشد، نیاز به حکومت مقتدر و واگذاری تام و تمام آزادی برای تامین امنیت نخواهد بود. بنابراین از منظر یک حکومت توتالیتر مدام باید بر طبل موهومی دشمن کوبید و برخی واقعیتهای تاریخی دشمنی را برجسته ساخت و حتی تحریف کرد و تاریخ را ناقص به خورد ملت داد تا وجود دشمن، موجب بقای احساس ناامنی شود و بقای این حس منجر به بقای نیاز به حکومتی شود که با اقتدار، حافظ "امنیت ملی" است. در پس پردهی این پاسداری دروغین از امنیت است که حکومتهای توتالیتر صدای هر دلسوزی را خفه میکنند.
امنیت اما باید در عرصه کشورهای دموکراتیک مختل نشان داده شود تا انسان اقتدارزده هوس داشتن آزادی را نکند. از این روست که معضلات زندگی اجتماعی در غرب برجستهسازی میشود و گاه اخبار دروغ در حالی انتشار مییابد که فقط کافی است قدری از دستگاه رادیو و تلوزیون دور شد و تناقض این اخبار را با واقعیات دید. البته کمبودها و مشکلات نیز همیشه کار دشمن است! خلاصه بقای نظامهای توتالیتر به بقای مفهوم "دشمن" در ذهن انسان اقتدارزده وابسته است.
مطابق تجربیات تاریخی، انسان اقتدارزده دو گونه است؛ یا مثل آلمانیها و ایتالیاییها دموکراسی را چشیده و به خاطر گسترش مقطعی ناامنی در جامعه به دام رهبر کاریزماتیکی افتاده که وعدههای شیرین، کلی و دستنیافتنی میدهد و یا مثل روسها، چینیها و ایرانیان از دیرباز و در تاریخ معاصرشان سابقه اقتدارزدگی به صورتهای سادهتر از توتالیتاریانیسم (استبداد و دیکتاتوری که فاقد عنصر ایدئولوژی حکومتی هستند) را داشته و برخی صفات شخصیتی را از دوردستهای تاریخ تا زمان حاضر در اعماق ذهن خود حمل میکنند که این صفات در قیاس با انسان جهان اجتماعی دموکراتیک به وضوح رخ مینمایاند. بحث بسیار مفصلی است که چطور وضعیت جغرافیایی و شیوه تولید آبسالار در امپراطوریهای قدیمی چون ایران، چین، مصر و روسیه موجب سبک معیشتی خاصی شده است و مفهوم امنیت را در ذهن افراد چنین جوامعی به مفهوم اقتدار حکومتی گره زده است؛ به گونهای که انسان اقتدارزده در این جوامع اساسا درک ضعیفی از ایجاد امنیت به شکلی مستقل از حکومت دارد و این وابستگی ذهنی یکی از پایههای تداوم اقتدارزدگی در این جوامع است. پایههای دیگری چون اقتصاد رانتی یا همان اقتصاد نفتی، نقش مخرب استعمار و استبداد دیرینه و تاخت و تاز اقوام مهاجم هر یک به گونهای بر مفهوم کنونی امنیت در ذهن انسان اقتدارزده کنونی تاثیرگذار بودهاند ولی در ادامه، به تعامل این مقولهی مهم با ایجاد، استمرار و سقوط حکومتهای توتالیتر و خصوصا حکومت جمهوری اسلامی ایران پرداخته شده است.
انقلاب ٥٧، انقلاب تودههای ناامن
در بروز انقلاب سال ١٣٥٧تحلیلهای بسیاری شده است؛ از تحلیلهای نخبهمحور تا تحلیلهای جامعهمحور که هر یک به نوبهی خود بخشی از علل در هم پیچیدهی تاریخی را انعکاس میدهند. جدای از تحلیلهای نخبهمحور که تا به حال عرضهکنندگان و پذیرندگان بسیاری داشته است و در جای خود معتبر است، اگر بپذیریم که هر رهبر برای پیشبرد منویاتش به تعداد زیادی از پیروان نیاز دارد تا قدرت تخریب نظام موجود و سازندگی نظام جدید را پیدا کند، بیشک به این مهم توجه خواهیم کرد که یک بُعد واقعی قضیه این است که خمینی هم مثل هیتلر و دیگر رهبران جنبشهای توتالیتر وعدههای شیرین، کلی و دستنیافتنی به ایرانیان میداد و این فریبکاری او بود که علت اصلی فریب خوردن جامعه بوده است (یکی از تحلیلهای نخبهمحور). بیشک بُعد دیگرش این است که جماعاتی پیدا شدند که این وعدهها را باور کردند وگرنه خمینی قدرتش را از کجا میتوانست داشته باشد؟ به هر حال هر فریبکاری به عدهای فریب خورده نیاز دارد تا عمل فریب کامل گردد. در میان تحلیلگران به این بُعد واقعی و بسیار مهم کمتر پرداخته میشود چون تابهحال اینگونه از این واقعیت (وجود فریب خوردگان)، نتیجهگیری شده که "پس باید به جای تمرکز بر اصلاح یا تغییر حکومت به اصلاح جامعه ایران پرداخت تا حکومت هم در اثر اصلاح جامعه اصلاح شود". این نتیجهگیری غلط از واقعیت مذکور موجب شده نیمه پنهان توتالیتاریانیسم ایرانی که همان روانشناسی سیاسی ایرانیان است نادیده گرفته شود. از شناخت جامعهای که در گذشته فریب خورده، میتوان به نتایج متعددی رسید که مماشات با حکومت ظالم تنها میتواند یکی از آنها باشد که البته غلط است. میتوان مساله را از این زاویه نگریست که اساسا چرا این گونه حکومتها برای سالها تداوم مییابند و چطور میتوان ریشه آنها را در ذهن افراد جامعه خشکاند؟ پذیرفتن اینکه بخشی از مشکل اقتدارزدگی در جهان سوم، اتفاقا خودِ جامعهایست که از آن حکومتهای اقتدارگرا میتراوند، مثل تیغ دولبهایست که هم میتواند به سمت استیصال و مماشات با ظلم این حکومتها ببُرد و هم در جهت کشف موثرترین شیوههای مبارزه با این گونه حکومتها از طریق خشکاندن ریشههای اقتدار در اعماق ذهن انسان اقتدارزده. به دیگر سخن، یک جامعه و حکومتش به مثابه یک کل به هم پیوسته هستند که هر یک به بازتولید دیگری کمک میکنند. اگر این واقعیت تلخ (به رسمیت شناختن سهم جامعه و حکومت در پدیدآیی حکومتهای اقتدارگرا) را نپذیریم دیگر پاسخی برای چرخهی معیوب و تکراری "انقلاب/حکومت اقتدارگرا" در جوامعی چون ایران، روسیه و چین نخواهیم داشت و به تغییرات ریشهای که موجب رشد دموکراسی در برخی کشورها شده است، پی نخواهیم برد.
با توجه به این توضیحات میتوان به شرایط روانی حاکم بر بخشهای وسیعی از جامعه ایران پیش از انقلاب ١٣٥٧ توجه کرد. سپس شاید الگویی مشابه را بتوان در جوامع دیگر که دچار بلای توتالیتاریانیسم شدهاند یافت. الگویی روانشناختی که پایههای پذیرش قدرت نوظهور را فراهم میکند و موجب استقرار شکل جدیدی از حکومت اقتدارگرا میشود. در جامعه ایران پیش از انقلاب (دهه چهل و پنجاه شمسی)، اصلاحات ارضی یکی از عواملی بود که باعث سرازیر شدن سیل جمعیت از روستاها به شهرها شد. این جماعت تازه شهرنشینشده، با چه شرایط روانی دست و پنجه نرم میکردند؟ اینها که از جامعهای به شدت ساده و با هویتی سنتی به جامعه شهری پیچیده وارد شده بودند، دچار حالت مداوم و دردناکی بودند که در روانشناسی با واژه تخصصی "اضطراب" شناخته میشود. اضطراب در تعریف علمی، استرس ناخوشایندی است که فرد در اثر مواجهه با شرایط گنگ و مبهم و نامعلوم به آن دچار میشود چون محیط بالقوه میتواند منشاء خطراتی باشد و وقتی محیط ناشناخته و مبهم است، مغز دچار احساس ترس مبهم میشود. ترس مبهم که همان اضطراب است، ترس از چیزی است که از جایی و زمانی نامعلوم میتواند فرد را دچار خطر بقاء کند. از طرفی محیط پیچیده شهری با وجود فرصتهای بیشتر برای فردی که در آن رشد نکرده، نمیتواند فرصت قلمداد شود چون ناشناخته و مبهم است. همه اینها فرد را به گوشه انزوا میبرد و میتواند باعث احساس خشم فرد نسبت به هر آن چیزی شود که برایش نامعلوم و مبهم است. چه چیزی برای چنین فردی میتواند مبهم باشد؟ مساجد؟ حسینهها؟ بازار؟ نه! همه اینها رنگ و بوی سنتی دارند و در اشکال سادهتر در همان روستا هم پیدا میشوند؛ پس میتوانند مأمنی برای فرد و یافتن کسانی در این محلهای آرامش باشد که درد مشترکی با او دارند. منشاء اضطراب در ذهن یک روستایی تازه شهرنشین شده، سینما، کاباره، مشروبفروشی، پاساژهای مدرن و حتی سبک پوشش و مصرف طبقات بالا در شهرهای بزرگی چون تهران است. در این شرایط است که کسی پیدا میشود (خمینی)، که به وضوح به غربیها و اقدامات شاه در تبلیغ سبک زندگی غربی انتقاد میکند. او در واقع به تمام مظاهر سبک زندگی مدرن که به دلیل ناشناختگی باعث احساس ناامنی این فرد میشود، حمله میکند و درست در همین جاست که احساس بیهویتی در عرصه جهان اجتماعی جدید شهری در فرد مضطرب به احساس هویتی تبدیل میشود که پیوند عمیقی با پرخاشگری دارد. نطفههای مفهوم دشمن از همینجاها در ذهن انسان تازه شهرنشین شده شکل میگیرد و همین نطفه شوم نفرت از "دیگری و هر آن چیزی که من نمیفهممش" باعث راه اندازی یک جنبش اجتماعی با هسته مرکزی تودههای تازه هویت یافته توسط خمینی میشود. سپس تخریب نظام دیکتاتوری پهلوی که روشنفکران را با این تودههای بیخویشتن و وابسته هویتی همراه و متحد میسازد و انقلاب ١٣٥٧ را رقم میزند. سپس هسته مرکزی جنبش (تودههای بیخویشتن)، گوش به فرمان خمینی دست به کار حذف روشنفکران (متحدان انقلابیشان) میشوند که اساسا خویشتنی فردیتیافته دارند و در جریانهای متکثر عقیدتی پراکندهاند. یعنی نطفه احساس ناامنی پیش از انقلاب که با دیدن مظاهر زندگی مدرن شهری بسته شده است، بعد از انقلاب در جهت حذف رقبای سیاسی خمینی نقش ایفا میکند و نظام بعدی نام "جمهوری اسلامی" به خود میگیرد تا تظاهر به "جمهوریت" پوششی بر ماهیت توتالیترش باشد. این پوشش فریبکارانه در واقع برای اقناع آن بخشهایی از جامعه انقلابی است که متاثر از هر دو سوی سنتی و مدرن، آزادی نیز یکی از شعارهایشان بوده است. نظامی ایدئولوژیک با ایدئولوژی عجیب و غریبی پر از کلیات دست نیافتنی، خیالپردازانه و ناهمساز توسط ایدئولوگهای اطراف خمینی شکل میگیرد ولی خمینی بیش و پیش از هر کس و حتی مخالفانش میداند این برساختههای ایدئولوژیک اراجیفی بیش نیست چون به قول او: "حفظ نظام از اوجب واجبات است" و این توصیه او به تمام اقتدارگرایانی است که پس از او میآیند و برای حفظ نظام هر دستور ایدئولوژیکی را به مسلخ میبرند تا نشان دهند، اساسا تظاهر به جمهوریت تنها نمایشی برای پیشبرد قدرت تا سر حد امکان است.
بحران، ضامن بقاء یا تهدید بقاء؟
پس از آنکه رقبای حزب جمهوری اسلامی در ابتدای انقلاب یکی پس از دیگری به بهانههای مختلف از عرصهی رقابت حذف میشوند، جامعه نزدیک است که به احساس امنیت برسد و دیگر کمتر وابسته و گوش به فرمان حکومت باشد و همه چیز به حالت عادی بازگردد ولی اصطلاحا "نعمت جنگ" بنا بر دلایل پیچیدهای به راه میافتد و حتی زمانی هم که میتواند تمام شود، حکومت که نقش احساس ناامنی در میان تودهها را به خوبی میداند به آن ادامه میدهد تا بسیج تودهای را حفظ کند. البته حکومت تا جایی ادامه میدهد که امنیت به طور کامل به خطر نیفتد. به محض اینکه کارد به استخوان ملت میرسد و بودجه مملکت به پایان میرسد، قطعنامه ٥٩٨ سازمان ملل پذیرفته میشود و ایرانیان که اکنون دیگر توان یاری حکومت را ندارند، اندکی به مرخصی دوران سازندگی میروند تا قدری احساس امنیت کنند و بعد در سایه احساس امنیتی که باز حکومت برایشان ساخته طرح ناامنیهای جدید و باز ناجی همیشگی (حکومت) در میان مردم پیدا شود تا امنیت را به آنها بازگرداند! این بار عامل ناامنی شبیخون فرهنگی توسط کسانی است که ظاهرا یا باطنا کعبه آمالشان غرب است (اصلاحطلبان)، ولی چون در ایجاد این رویا میخواهند از امکانات حکومتی استفاده کنند، شکست میخورند. انسان اقتدارزده که متوجه ریشه گرفتاری در اعماق ذهن خودش نیست، باز هم چشم به دستان کسانی دوخته که ادعا میکنند از قدرت حکومت برای محدود کردن قدرت حکومت میتوان استفاده کرد و آن کسان نیز در یک سلسله مراتب قدرت چشم به دستان بالادستیشان دوختهاند! این پارادوکس را برخی روشنفکران متوجه میشوند و فریاد میزنند و سرکوب میشوند ولی گوشهای شنوای زیادی در میان جامعه برای سخنانشان نیست و در بر همان پاشنه شرکت در انتخابات نمایشی (انتصابات) میچرخد تا اینکه در هر بار باور این پارادوکس مضحک (باور به امکان استفاده از قدرت برای محدود کردن قدرت) و امیدهای واهی و در نتیجه سرخوردگیها عصیانهای عظیم اجتماعی رخ میدهد.
به تدریج و در هر بار عصیان مردمی و سرکوب حکومتی، انسان اقتدارزده در حال بیدار شدن از کابوسی است که در خوابی دیگر دارد میبیند! خواب اصلی، وابستگی او به قدرت برای تامین امنیتش است که در اعماق ذهنش ریشه دوانده و بیدار شدن از آن بسیار سخت و گاه ناممکن است چون با تار و پود تمام نحوه زیست اجتماعی او در بستر اجتماعی جهانی اقتدارزده چنان گره خورده که این کل به هم پیوسته در نظرش بدیهیاتی غیرقابل شک مینماید. گاهی نیز دوران پهلوی را که از آن گریخته به یک نوستالژی (گذشتهای خاطرهانگیز که از دست رفته است) تبدیل میکند. گویی انسان اقتدارزده مستاصل میان آنچه از زجر پهلوی و درد جمهوری اسلامی دیده خودش را مخیر به انتخاب میبیند و رسیدن به غذای لذیذ آزادی در پناه دموکراسی آنگونه که برای انسان غربی مطرح است، برایش مطرح نیست چون رسیدن به آن از مسیر راهی نامعلوم میگذرد که باز هم برایش اضطرابانگیز است. حتی وقتی از نزدیک شاهد زندگی اجتماعی در غرب است، تا مدتها برایش غیرقابل درک و عجیب مینماید (مثلا غربیها خیلی سرد هستند!).
واقعا انسان اقتدارزده اضطراب چه چیزی را دارد؟ اضطراب از اینکه مبادا مخالفین و منتقدین کنونی حکومت فعلی در فردای یک انقلاب دیگر نتوانند با هم کنار بیایند و کشور به عرصه جنگ و جدل و ترور تبدیل شود. "مبادا ما ناامنتر از اینکه هستیم شویم!" پس به همین امنیت نصفه و نیمهای که حکومت در سایهی ناامنیهای واقعی و ساختگی برایش فراهم کرده، با بغض و کینه و نارضایتی و غر و لندهای گاه و بیگاه بسنده میکند و هر گاه فرصتی برای براندازی حکومت پیش میآید با بخشهای شدیدا معترضی که کارد به استخوانشان رسیده همراهی نمیکند تا همین امنیت نصفه نیمه را هم که دارد از دست ندهد. این پیامد منطقی ذهنی است که برای تامین امنیتش احساس استقلال و فردیتی را ندارد که قرنها پیش در اثر رشد بورژوازی و صنعتی شدن در جوامع غربی به وجود آمده و پایه و اساس مدرنیته شده است. در افق ذهن انسان اقتدارزده – که البته همه ایرانیان را شامل نمیشود بلکه کم و بیش در مشاهدات روزمره میتوان آنها را دید – قدرتی میدرخشد که در شمایل یک ناجی یا شخصیت ملی یا مذهبی یا باستانی بیاید و همه را وارد دوران امنیت و آسایش و آرامش کند. اینکه با "دیگری متفاوت" دست به کار ساختن و ایجاد امنیت نسبی و مستقل از قدرت سیاسی در تمام جوانبش شود اساسا کمتر در ذهنش نقش میبندد و این از روی میزان کمِ همکاری ایرانیان با هم کاملا پیداست. نگاه کنید به مشاغل! برخلاف کمپانیهای بزرگ در غرب، آنها جدا از هم و کوچک هستند و اگر شرکتی یا کارخانهای پدید میآید به سختی میتواند مستقل از سازماندهی حکومتی بقاء یابد و موارد موجود هم استثنائاتی هستند که باز بر محور ارادهی یک فرد میچرخند نه همکاریهای وسیع بر اساس اصول که افراد به شدت متفاوت را بر اساس تخصص گرد هم آورد. در چنین وضعی وقتی حرف از همکاری سیاسی برای ساختن دوباره ایران زده میشود، راهی پرمخاطره و نامعلوم در ذهن بسیاری از ایرانیان نقش میبندد و بنابراین تن به کعبه آمالی مبهم نمیدهند و به وضع موجود تمکین میکنند. این است علت جنبشهای اعتراضی جسته و گریخته که هر یک تا به حال بینتیجه مانده و با وسیع شدن و افزایش جمعیت تداوم نیافته است. درواقع هیچ گاه مسالهی یک قشر یا طبقه، مساله همه اقشار و طبقات نشده است اما این تمکین در برابر وضع موجود نیز حدی دارد!
کرونا، عامل سقوط امنیت در ذهن
تا به حال مسالهی هر بخش از جامعه، مسالهی تمام جامعه نبوده و هر بخش جدا از بقیه بخشها دست به اعتراض میزده است. مساله مشترک زمانی پیدا میشود که خواسته یا ناخواسته اساسا ناامنی فراگیر شود؛ یعنی هر کس جدای از میزان قدرت و ثروتش به یک میزان خودش را در برابر ناامنی در خطر احساس کند. در چنین وضعی مساله هر کس به مساله کل جامعه تبدیل میشود هر چند که هنوز هم در بر همان پاشنهی "جستجوی قهرمان امنیتساز" بچرخد و در آینده اینگونه شود که باز حکومتی اقتدارگرا به صورتی جدید رخ بنماید. وقتش که برسد امنیت که عامل بقای حکومتهای توتالیتر است، به عامل سقوط آنها تبدیل میشود و آن زمانی است که حکومتهای توتالیتر به اوج ناکارآمدی رسیدهاند و فجایعی چون چرنوبیل در روسیه، ویرانی گسترده در آلمان و ایتالیای پس از اتمام جنگ جهانی دوم و حالا کرونا در ایران رخ میدهد و همگان بلااستثناء درمییابند که این حکومت دیگر قادر به تامین امنیت آنها نیست و برای نابودیاش دست به کار میشوند.
سوال اساسی در این بین این است که آیا این را هم در خواهند یافت که اساسا برای تامین امنیت باید مستقل از قدرت و مبتنی بر اراده جمعی در جهت ایجاد امنیت گام برداشت؟ وقتی نیاز افراد جامعه به امنیت ایجاد شده از سوی قدرت کم باشد، اتحاد میان آنها زیاد میشود تا قدرت سیاسی حاکم را محدود به وظایفی کنند که جامعه به طور موقت بر دوش عدهای سیاستمدار میگذارد. برعکس وقتی افراد جامعه برای ایجاد امنیت دست به کار تولید و پذیرش و همکاری با دیگری متفاوت میشوند، نیازشان به حکومت مقتدر برای تامین امنیت کم میشود. آنچه در جهان سوم سخت است، خارج شدن از چرخه معیوب امنیت و آزادی است که بحث مفصلی میطلبد و باید نقش اقتصاد رانتی در بازدارندگی تولید صنعتی را در آن بررسی کرد و اینکه تولید صنعتی تا چه حد میتواند صفات شخصیتی در انسان اقتدارزده را تغییر دهد، همانگونه که در غرب تغییر داد و تمام ساختار روانی انسان غربی و ساختارهای اجتماعی و سیاسی را نیز از خود متاثر ساخت.