برای علیرضا رجایی
مجسمهای باقی مانده از قرون وسطی در موزه کاتادرال شهر استراسبورگ فرانسه نگهداری میشود که پیشتر یکی از دو مجسمه اصلی درگاه کلیسای شهر بوده است. نام مجسمه Synagoga برگرفته از کلمهای لاتین و به معنای کنیسه یهودیان است. Synagoga در کنار جفتش اکلشیا Ecclesia نمادهای مهم کاتادرال استراسبورگ در طول تاریخ مسیحیتاند. Synagoga زنی است با چشمانی بسته و سری رو به پایین که نیزه شکستهای را بر دوش دارد. در دست چپاش لوحی از تورات است. آنچه در نمای ابتدایی به ذهن میرسد، خستگی و غمگینی بارز در فیگور مجسمه است. از حیث مسیحیت شناسی، چنین اثری از یک زن یهودی با چشمانی که با پارچهای سفید بسته شده در بین مجسمههای قرون وسطی، جذاب و بدیع است. در تفاسیر متعددی که از مجسمه شده است آنچه بیش از هر چیز مورد توجه قرار گرفته چشمان بسته Synagoga است. در شرح کوتاهی از ژاک دریدا، کلیسای مسیحیت برای تنبیه، یا نشان دادن گمراهی یهودیانی که در پذیرفتن مسیحیت سرسختی نشان دادهاند، دست روی چشمان مجسمه میگذارد. چشم از حیث نشانه شناختی، دریچه دریافت معنا و جنبه مادی «بصیرت» است. سنت کور کردن مخالفان، کافران و سرکشان نه فقط در مسیحیت که در بسیاری از ممالک و آیینها چون ایران و اسلام، سابقهای طولانی دارد. با گرفتن چشمها رابطه فرد با جهان خارج قطع شده و در واقع فرد، مرگ را در زندگی تجربه میکند. اما سوال اینست که چرا حاکم، کافر را نمیکشد و کور میکند؟ چرا همانطور که در مجسمه Synagoga است چشمان او را میگیرد و نه جاناش را؟
کلیسا و در معنایی کلیتر حاکم میخواهد که او را به «عبرت» تبدیل کند، کسی که نمیبیند اما دیده میشود؛ یعنی علاوه بر اِعمال یک مجازاتِ طولانی بخاطر نداشتن بصیرت و سرسختی در کافری و سرکشی میخواهد وی عبرتِ طولانی برای بقیه باشد.
در Synagoga نیزه شکسته و لوح تورات هم حایز اهمیت بسیار است. نمادهایی از بیتوانی در مبارزه و نیز سرسختی. کلیسا میخواهد با این دو شی این را نشان دهد که Synagoga ابزاری برای مقاومت و مبارزه ندارد (نیزه شکسته) اما همچنان سرسختانه در گمراهی است با نماد لوح توراتاش در دست چپ که نمادی از غفلت است. مجسمهای که احتمالاً برای مسیحی باید یادآور یهودا ( از حواریون مسیح که به او خیانت کرد) باشد.
آنچه که من را بعد از دیدن عکسی از رجایی بار دیگر به سمت Synagoga در موزه کاتادرال شهر کشاند، به جز خلوت و صفای محوطه خالی کلیسا با شمعهای نیمهجانش، نگریستن دوباره به مجسمهای بود که گویی به احترام او آنرا آنجا گذاشتهاند. در فواصل تأمل دوباره در تندیس آن زنی که قرار بود نماد عبرت باشد اما به چیزی دیگر بعدها مبدل شد و چه بسا مهمتر و با ارزشتر از Ecclesia ، دریافتم که علیرضا با همان یک چشم باقی ماندهی خندانش از مجازاتِ دستکاه کلیسا فیگور غمگین و مستأصل Synagoga را بهگونهای جذاب برای ما ساختارشکنی کرده است. «کلیساها» در طول تاریخ و در اشکال سنتی و مدرنشان با نمادها و نیروها و حتی مجازاتهایشان از راههای «نجات» و «رستگاری» رونمایی کردهاند. آنها سعی کردند پاسخی بدهند به سوال همیشگی آدمها از خودشان که چه چیزی من را نجات خواهد داد؟ رستگارم خواهد کرد؟ موفقام خواهد نمود؟ باعث شادمانیام میگردد؟ و غیره. همه اینها جلوههای متعدد یک نیاز در آدمی در دورههای گوناگون تاریخی است. دستگاههای متعدد و متنوع مادی و معنوی برای پاسخ به این درخواست و سوال، چیده و فراهم شدهاند؛ از باشکوهترین مخلوقات آدمی چون هنر و ادبیات تا شنیعترین دستگاههای شکنجه و انگیزاسیون. داستایوسکی برای این سوال تاریخی پاسخی در رمانهایش میدهد: خرابهها، رنجها، دردها و همه آنچیزهایی که ما را تا دمدمان مردن میبرد اما مجهزتر به نیرویی ناشناس به زندگی پرتابمان میکند.
لبخند مردی که دهانی برای خنده نداشت و نگاه آشنایی که دیگر چشمی، اوست که با همه رنجاش کل ساختار مجازات و عبرت و شکنجه را از هم میگسلد و برخلاف پیغامی که به بدن او الصاق شده است، یادآور زندگی و آزادی با وجود تمامی مصائب و رنجهایش میشود. او با دریچه چشم باقی ماندهاش ادامه زیستن را نوید میدهد و با قلب مومن و لبخند بیدهانش سرانجام رستگارمان خواهد کرد.