نیروهای امنیتی حکومت اسلامی در ساعات اولیه انتقال محمدرضا شجریان به بیمارستان جم در تهران همه چیز را تحت کنترل میگیرند. برنامهریزی از سالها قبل زیر نظر دستگاه مدیریت فرهنگی- امنیتی وقت در دولتهای یازدهم و دوازدهم انجام شده است. علی جنتی برخلاف میل باطنی و بدون کمترین اطلاع از جریانهای فرهنگی هنری راهی وزارت ارشاد شده، علی مرادخانی مهره صاحبنفوذ در بدنه دولت و بیت رهبر (همچنین یکی از اضلاع مثلث مافیای تجسمی در کنار مرتضی کاظمی و علیرضا سمیعآذر) معاونت هنری وزیر را برعهده گرفته و حسین نوشآبادی – چهره امنیتی- بعنوان معاون حقوقی، پارلمانی و امور استانهای وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی انتخاب شده است. برنامهریزی برای چگونگی کنترل اجتماع عزاداران در پی درگذشت استاد آواز ایران از همان ماههای ابتدایی دولت در دستور کار قرار گرفت و چندین جلسه با محوریت موضوع بین عوامل دولتی، فرماندار و نیروهای موثر برگزار شد.
مدیران و مسئولان نظام البته انتظار نداشتند روند درمان و حیات استاد آواز ایران چنین طولانی شود؛ فقط برای مرگ قریبالوقوع برنامه داشتند. طریق مرسوم روحانیت معزز محاط بر جان و مال میلیونها انسان، در برخورد با بحرانهای متعدد ملی از جمله وقوع سیل و زلزله و طوفان و خاک و باد و باران؛ همانجا که مطلقا خبری از برنامه نیست. برای مرگ «صدای مردم» اما برنامه داشتند، برای به مسلخ بردن هنر هنرمندی که عملا از سال ۸۸ به بعد بایکوت شد و تمام ارکان قدرت بر حصر و زنجیرِ آوازش کوشید.
کار به تاریخ هفدهم مهر ۹۹ رسید، چماقداران برای کتک زدن مردم به بیمارستان جم سرازیر شدند. امنیتیها با یک فاصله پیرامون بستگان درجه اول حصار کشیدند. چهرههای توامان متصل به هنرمندان و امنیتیها به تکاپو افتادند و خلاصه تام و تمام جدوجهدشان شد همانی که در تصاویر انتقال پیکر استاد توسط امنیتیها در فرودگاه مشهد به سمع و نظر رسید؛ سناریوی تکراری پیکر ربایی و دفن شبانه. غافل از اینکه نام محمدرضا شجریان نزد افکار عمومی چون صدایش بلند است و به حکومت اجازه دستدارازی نمیدهد. امنیتیها میخواستند سناریوی دفن شبانه نوید افکاری، آن جوان آزادیخواهِ محروم و مقتول را دوباره نمایش دهند که نقشه به سد خانواده خورد.
خلاصه اگر دست تقدیر دگربار نقاب جماعت سفاک و ضدملی حاکم را کنار زد، چون سِیلی سیمای وابستگان سببی و نسبی نظام را هم درهم ریخت. انتشار ویدئوی تاسفبار پدرخوانده فکری اصلاحطلبان که گویی جز ارسال پیام دست مریزاد و ثناگوییِ «دستگاه» رسالت دیگری بر خود متصور نبود، برخلاف موارد پیشین، حتی آه از نهاد اهل نظر بلند نکرد. «شنیدم و خبر ناموثقی نبود که دولت آقای روحانی در سالهای پایانی عمر آن عزیز همه مخارج پرستاریشون، نگهداریشون، درمانشون، بیمارستانشون رو به عهده گرفته بود و نهایتا هم در مراسم تدفیق و به خاک سپردن ایشان مشارکت تام و تمام کرد. نهایتا جسد این عزیز از دست رفته با کمال احترام! در آرامگاه فردوسی آرام گرفت. اگر این خبر موثق باشد، باید آن را نشان پختگی این دستگاه! دانست»
اگر «طشت» رسوایی حاکم جائر با شکنجهها و کشتار قرون وسطایی سال ۸۸ بر زمین افتاد، پس از درگذشت «صدای خسوخاشاک»، نظاره عقل عافیتاندیش نهتنها مایه تاسف شدکه تشت رسوایی دوم را به میانه میدان انداخت. از بخش دوم پیام و دستاویز تسویه حساب شخصی با فرهنگستان ادب و فرهنگستان هنر بگذریم؛ چراکه وجود یا عدم وجود این بناهای ساکن و روسای سیه دلِ هزینهتراش؛ این کلیدداران قبرستان مجسم فرهنگ و ادب برای چه کسی در این کشور تا استخوان فقیر و زیرسرکوب ارزش دارد؟
علیالظاهر در وادی سیاست و بین اهل فضیلت، هر سو بنگری به یک درد مبتلاست. انقلابیون دو آتشه دیروز و اصلاحطلبان مطرود امروز در حکومت ولایی به نوعی اختلال حواس دچار شدهاند؛ «فلج بینش». یکی میگوید «نه انقلاب، نه اعتراض، نه جنگ، اصلاحات هم که مُرد؛ جز اینکه قدرت را بسپاریم به طائب و دار و دسته آدمکش راهی نیست». دیگری غیرمستقیم میگوید «ما اشتباه کردیم انقلابی شدیم، اما چون این جانب فعلا از مشاورت وزرای دولت مستقر حقوق به جیب میزنم، شما به انقلاب فکر نکنید، غلط است». آن دیگری کلا «آلترناتیو نمیبیند»، البته پیش از انتخابات معتقد بود رای به حسن روحانی در برابر ابراهیم رئیسی «تکلیف دو دهه آینده را روشن میکند»! حالا میگوید «دولت هیچکاره است»؛ فلج بینش. نمونه تازه اما به «پختگی دستگاه» پی برده است. اظهارنظرهای چنین مشعشع را بگذارید کنار سکوت مرگبار مدعیان اصلاحات و حقوق بشر! در جریان کشتار مردم مستضعف در آبان 98 ؛ تکلیف روشن است. به قول حضرت «دور است سر آب از این بادیه هش دار/ تا غول بیابان نفریبد به سرابت».