یادی از غلامحسین ساعدی؛ آه از این باد بلاخیز که زد در چمنم
نیما پاینده
شاید بهترین تصویر از کلیت آنچه بر زندگی غلامحسین ساعدی در سالهای پس از 57 گذشت در فحوای بیت شعری نهفته است که هوشنگ ابتهاج (الف. سایه) به دوست خود، محمدرضا لطفی تقدیم کرد؛ «همه مرغان هم آواز پراکنده شدند/آه ازین باد بلاخیز که زد در چمنم». مفتون امینی، بهمن فرسی، محسن یلفانی، اسماعیل خویی، هدایت متین دفتری، ناصر پاکدامن و بسیاری دیگر از دوستان و اطرفیان ساعدی در نتیجه باد بلاخیز انقلاب و وحشت از سایه سیاه حکومت اسلامی مهاجرت کردهاند؛ بعضی اعضای کانون نویسندگان هم، گروه پرشماری به سکوت خودخواسته رفتهاند، عدهای زندانی شدند، یا به سکوت مجبور. اوضاع همقطاران تئاتریاش بهتر از این نبود، ورودیِ "کارگاه نمایش" را گِل گرفته بودند و روی صحنه "تئاتر شهر" با لباس نظامی سرود انقلابی میخوانند. ناشناسی از جایی فتوا داده بود که صحنههای نمایش نجس است، به همين سبب آخوندی آورده بودند بلكه با خواندن وِرد، روی صحنهها را مطهر کند.
ساعدی به هرسو مینگریست آتش بلا در آسمان بالا میرفت و او هر روز خودش را تنهاتر از دیروز میدید. همسرش، بدریِ لنکرانی تعریف میکند "بعد از اینکه برای دستگیری به خانهاش ریختند و از راه پشت بام فرار کرد، یواش یواش عرصه تنگتر شد و خیلیها از اینکه بماند خانهشان میترسیدند. یک روز داشتیم میرفتیم خانه دوستی؛ حوصله ساعدی سر رفته بود، میخواست برود جایی..." (مستند غلامحسین ساعدی؛ آزادی و دیگر رنجها)
در گفتگو با ضیا صادقی (تاریخ شفاهی هاروارد) مصاحبه کننده از او میپرسید "چه شد که از ایران خارج شدید؟" میگوید: "تلفن میزدند به خانه خودم و دوستان و آشنایان؛ مدام تهدید میکردند"
سانسور و حذف سختتر میشد تا کار به آنجا رسید که جمعی از اعضای کانون نویسندگان هنوز در ایران مانده، تصمیم گرفتند با رهبر جمهوری اسلامی – نظامی سیاسی که به قول احمد شاملو مثل جعبهی در بسته، درونش نامعلوم بود - دیدار کنند و با او از آرمانهایی بگویند که جامعه دانشگاهی و روشنفکری بر اساساش دست به اعتراض زد؛ غافل از اینکه کشور قرار نیست با مولفههای سلطنت مطلقه وداع کند. چه بسا حکومت دیکتاتوری سکولار با نظام توتالیتر مذهبی عوض شد.
"زمان شاه به همه توهین شده بود، بدجور هم توهین شده بود. این انقلاب فرهنگی بود و مردم میخواستند بزنند در دهان حکومتی که برای شرافت انسانی ارزشی قائل نبود. ولی قضیه تبدیل شد به چیز دیگر. بههیچوجه بحث طبقاتی و آگاهی طبقاتی مطرح نبود. تنها اقمار اطراف شهرها [در اعتراضها] مشارکت داشتند. انقلاب اتفاق نیفتاد، بلکه مقدمه انقلاب بود که بلعیده شد." (تاریخ شفاهی هاروارد)
امروز دیگر جریانهای دانشگاهی و روشنفکری درون و بیرون از ایران به نتیجه رسیدهاند "صورت همهچیز بود که تغییر شکل داد نه ماهیت" و اعتراض مردم به دست یک باند اقلیت به سرقت رفت؛ ساعدی بلافاصله بعد از دیدار با خمینی بیش از پیش مصمم شد كه دیکتاتور فقط رخت و لباس عوض کرده است. اعضای کانون نویسندگان به دیدار رفته بودند که بگویند رژیم جدید هم دارد مانند رژیم سابق – و چه بسا شدیدتر- سانسور میکند. "بعد از اینکه متن تمام شد، دو نفر پاسدار بودند آن موقع – مثلاً پاسدار- که یکدانه ضبط صوت از مال تو خیلی مزخرفتر، مثلاً دست پنجمِ این، دستش بود و فرمایشات امام را ضبط میکردند. آقا گفت «بسم الله الرحمن الرحیم، من متشکرم از این فلان و بهمان شما نویسندگان هستید که اینجا آمدید و این انقلاب فایدهاش این بود که ما طلبهها با شما نویسندگان و اینها نزدیک شدیم»، گفت و هی گفت. اصلاً تمامی نداشت. آخرش هم گفت که، «و شما مجبورید فقط راجع به اسلام بنویسید، اسلام مهم است، آن چیزی که مهم است اسلام است، از حالا به بعد راجع به اسلام.» یعنی ما را سنگ روی یخ کرد، خیلی راحت. ما رفته بودیم بگوییم که سانسور نباشد، اصلاً برای ما تکلیف روشن کرد." (تاریخ شفاهی هاروارد)
از این به بعد تهدید پشت تهدید، حجم بگیر و ببندها روز به روز بیشتر میشد، کشتار پشت کشتار. سه سال بعد، در خرداد ۱۳۶۰ سعید سلطانپور، نمایشنامه نویس و کارگردان تئاتر به جوخه مرگ سپرده شد. ساعدی یکسال بعد ایران را به مقصد پاکستان و بعد فرانسه ترک کرد. "من در یک اتاق دو متر در دو متر زندگی میکنم، اندازهی سلول اوین و هروقت وارد میشوم، فکر میکنم که به جای پالتو، اتاق پوشیدهام. عرق هم میخورم، جانماز آب نمیکشم ولی وضع مالی بد خیلی خوب مرا کنترل میکند."
رضا قاسمی، رمان نویس، نمایشنامه نویس و کارگردان تئاتر – که بعد از انقلاب مجبور به ترک میهن شد- در سخنرانی سال 2002 در دانشگاه لندن با عنوان «تبعید و بالهای ایکاروس» به مسئلهای اشاره میکند که نقل همین وضعیتی است که بر ساعدی و ساعدیها تحمیل شد. در فرهنگ اساطير يونان و روم « ايکاروس پسر ددال و يکی از کنيزان مينوس به نام نائوکراته است. پس از آنکه ددال طريقه ی نجات تزه از لابيرنت را به آريان آموخت، و تزه، مينوتور را کشت مينوس، متغير از اين پيش آمد، ددال و پسر او را در لابيرنت زندانی ساخت. ولی ددال که هنوز قريحه و قدرت ابتکار سرشاری داشت برای خود و ايکاروس بال هايی ساخت و آنها را به وسيله ی موم به شانه های خود و پسر خود وصل کرد و هر دو به پرواز درآمدند. قبل از پرواز، ددال به پسر توصيه کرد که نه چندان اوج گيرد و نه در ارتفاع کم پرواز کند. ولی ايکاروس از شدت غرور پند پدر را به کار نبست و چندان اوج گرفت که نزديک خورشيد رسيد. حرارت خورشيد موم بال ها را ذوب کرد و ايکاروس به دريا فروافتاد.»
قاسمی به خوبی این داستان اساطیری را به مسئله تبعید پیوند میزند؛ «ما به وجه اخلاقی اين روايت کاری نداريم. اگر تمايل فزايندهی ايکاروس را به گرفتن فاصله از زمين ناشی از شوقی بدانيم که ديدار مناظر بديع زير پاش در او بر میانگيخت، آنگاه ذوب شدن بالهاش قاعدتاْ بايد حد نهائی پرواز را به ما بياموزد؛ نقطهی سوزان دورافتادگی را. اين تبعيد اگرچه به لحاظ فراهم کردن امکان نگاهی با فاصله سودمند بود برای ما، اما به درازا کشيدنش میتواند پرهايمان را بسوزاند. حتماْ پيش آمده است که از پنجرهی هواپيمائی که در حال برخاستن است خيره شويد به زمين. ابتدا ابعاد هندسی و ترکيب کلی زمينی را میبينيم که ترکش کردهايم؛ منظرهای بديع که تا آن پائين بوديم هرگز به چشم نمیآمد. بعد رفته رفته شکلها درهم و ناخوانا میشوند و بعد... ديگر هيچ. نويسندهی تبعيدی اگر برای چنين روزی چارهای نينديشد سرنوشت غمانگيز ايکاروس حتمی است.»
ساعدی در نامهای که پس از فرار و تبعید نوشت به نکتهای اشاره میکند که به ما میگوید چطور ایکاروسوار ترک وطن کرد و در آتش این فاصله سوخت. "وقتی از مرز پاکستان رد میشدم، جز یک مسواک، یک کیسه دارو و یک شلوار چیزی نداشتم.یعنی هیچ چیز را نداشتم جز غم وطنم را. فکر نمیکردم که من سفر میکنم. فکر میکردم ایران از من دور میشود..." او به گواه آثارش و به شهادت سختیهایی که متحمل شد انسانی بود آزاده که رژیم شاه را نپذیرفت و شکنجه شد؛ فريب شعارهاي انقلابيون را نخورد و رژیم خمینی را نيز نپذیرفت و به تبعید رفت. هرگز در داستانهایش مردم کوچه و فرهنگهای متفاوت سرزمین را از یاد نبرد. ساعدی شانه به شانه نویسندگان جریانساز ادبیات و نمایشنامه نویسی ما چون بهرام بیضایی، اکبر رادی و بهمن فرسی و ... گام برداشت و دغدغه ایران داشت. جایی درباره صادق هدايت گفته بود "او بوی گند جامعه متحجر را میفهمید. هدایت جادوگر غریبی بود." او خودش نيز به سرعت بوی گند تحجر مذهبی را فهمید، ولی با افسوس چون ایکاروس در آتش این آگاهی سوخت.
مطلب فوق نظر نویسنده بوده و الزاما بیانگر دیدگاه هجا نمی باشد