ورود جنگ اوکراین به ششمین هفته، در حالی که چشمانداز پایان آن هنوز روشن نیست، باعث استمرار نگرانی جامعه جهانی شده است.
اگرچه ریسک گسترش ابعاد این جنگ خانمانبرانداز به سطحی فراتر نسبت به اوایل تجاوز نظامی روسیه اوکراین کمتر شده، اما هنوز شبح آن وجود دارد. فرجام این جنگ تأثیر مهمی در تداوم و یا به خطر افتادن صلح جهانی دارد.
در جهان پساجنگ سرد تصور میشد که تلاش برای تغییر قلمرو سرزمینی از طریق حمله به کشور مستقل دیگر به تاریخ سپرده شده و کشورها میکوشند تمایلات ژئوپلیتیک خود را با گسترش تواناییهای اقتصادی و فناوری و تعمیق نفوذ سیاسی و فرهنگی در کشورهای هدف تحقق بخشند.
اما رشد اسلامگرایی افراطی و بنیادگرایانه اولین عصیان در برابر این روندِ در حال شدن بود که در سودای بازسازی خلافت اسلامی است که بعد از جنگ جهانی اول در نقطه پایان یک فرایند فرسایشی بهصورت رسمی فروپاشید.
در ادامه، قدرت گرفتن «ولادیمیر پوتین» و اراده بلوک قدرت در روسیه برای تغییر نظم جهانی و بازگشت به پیش از مناسبات پساجنگ سرد در کنار ظهور چین به عنوان یک قدرت جهانی این پیشبینی آرزواندیشانه را با چالشهای جدی مواجه کرد.
در حال حاضر سیر تحولات در جنگ اوکراین به ضرر روسیه شده و «خرس روسی» در نمایش قدرت تا به این لحظه شکست سختی خورده است. اما ناتوانی در جنگ اوکراین به همان میزان که برای مردم اوکراین، کشورهای دموکراتیک و مدافعان صلح پایدار اتفاق خوب و دلگرمکنندهای است، در عین حال این بیم را هم دامن میزند که پوتین وقتی در تنگنا قرار بگیرد، ممکن است دست به اقدام خطرناکتری بزند و از تسلیحات کشتار جمعی استفاده کند.
اما آنچه بعد از پایان جنگ اوکراین اهمیت دارد، پایان یافتن ماجراجویی روسیه برای بازسازی اقتدار دوران تزاری و شوروی کمونیستی است. پاسخ به این دغدغه نیازمند درک درستی از چرایی حمله نظامی دولت روسیه به اوکراین است.
در واقع در چه شرایطی میتوان انتظار داشت که پایان جنگ اوکراین هم با پیروزی مردم و دولت این کشور همراه شود و هم باعث گردد که سیاست تهاجمی روسیه بعد از جنگ سرد، که با مداخله نظامی در گرجستان در سال ۲۰۰۶ شروع شد، برای همیشه متوقف گردد.
اگرچه ویژگیهای شخصیتی پوتین و جاهطلبیهای او و مسیری که بلوک قدرت روسیه در دهه گذشته در پیش گرفته است در اتخاذ تصمیم حمله به اوکراین نقش اصلی را دارد، اما ریشهیابی و ژرفکاوی مسئله نشانگر دلایل بسیار دورتری است.
در واقع نقطه عزیمت مشکل کنونی روسیه برای ثبات و صلح جهانی از یک سو و حکمرانی شایسته و سالم از سوی دیگر زمانی است که «ایوان مخوف» در قرن شانزدهم میلادی با متحد کردن اجباری همه تیرهها و قبایل «اسلاو» و تصرف نقاط شمالی و جنوبی مسکو، امپراتوری روسیه را تأسیس کرد. منتها نقطهعطف امپراتوری روسیه تزاری دوره حکمرانی «پطر کبیر» است که با شکست حکومت وقت سوئد، که از قدرتهای اروپا بود، نفوذ روسیه بر مناطق بالتیک را تثبیت کرد و در منطقه غربی روسیه نیز با فتح اوکراین قلمرو امپراتوری روسیه را توسعه داد.
در ادامه، «کاترین کبیر» مناطق جنوبی ماورای قفقاز و جزیره کریمه را ضمیمه روسیه کرد تا به زعم او «روسیه جدید شکل بگیرد». از آن زمان روسیه بهمثابه «قلمرو سلطنتی اسلاوها» دارای اشتهای سیریناپذیر برای گسترش پهنه سرزمینی و نفوذ در مناطق پیرامونی شد.
روسیهای که تا پیش از اواخر قرن پانزدهم حتی یک کشور و ملت نبود و تنها با دیگر اسلاوها برای دو قرن (دهم و یازدهم میلادی) بخشی از حکومت «روسکییف» بود، در جایگاه وارث امپراتوری بیزانس خود را قدرت جهانی تلقی کرد که برای همیشه باید نقشی بزرگ در زعامت دنیا داشته باشد.
تبار کشور روسیه به دوره حکمرانی «ایوان سوم» از تبار «روریکها» برمیگردد که با شکست «شیخ احمد کوچکخان» حاکم «اردوی زرینطلا» در جنگ معروف در کنار رودخانه «اوگرای» به استیلای مغولان بر خاننشین مسکوی پایان داد. تا پیش از آن روسها به مغولها خراج میدادند. ایوان سوم معروف به «کبیر» با «سوفیا پالئولوگوس»، خواهرزاده آخرین امپراتور روم شرقی (کنستانتین یازدهم)، ازدواج کرد و خود را وارث قیصرهای روم و قلمروش را «روم سوم» نامید.
وقتی او به سلطنت رسید، قلمرو خاننشین مسکوی فقط شصت هزار کیلومتر مربع بود، اما او با به تسلیم واداشتن دیگر قبائل روس و الحاق شهر « نووگورود» و تغییر نظم سیاسی با افزایش اختیارات حاکم و تمرکز قدرت توانست هسته اولیه کشور و ملت روسیه را شکل دهد.
بنابراین، در طول حدود پنج قرن حیات کشور روسیه، نوعی تصور ماموریت ویژه و خاصگرایی به معنای ملت ویژه بودن در میان مردم اسلاو روسیه شکل گرفته که مشوق توسعهطلبی ارضی بوده است. آنها خود را اوراسیایی میدانند که نه آسیایی است و نه اروپایی؛ ترکیبی خاص و پیچیده که سودای سروری بر جهان دارد.
این تمایل امری نبود که در جامعه و بر اساس تصور عمومی شکل بگیرد، بلکه نگرشی بود که از سوی دربار پادشاهان بلندپرواز به جامعه تزریق شده و در گذر زمان در چارچوب «ناسیونالیسم روسی» بستهبندی شد و تحول یافت. از ایوان کبیر تا پطر کبیر و بعد از آن کاترین کبیر و الکساندر اول و سپس لنین و استالین و امروز پوتین، همه به درجاتی پرورشیافته در فرهنگی هستند که خیالات و آرزوهای حاکمان برای ایجاد جلال و جبروت با اتکا به اراده شخصی در ساختار قدرت را تحکیم و تشویق کرده است.
در ادامه نظریهپردازان و استراتژیستهای سیاسی روسیه بعد از قرن بیستم اینگونه استدلال کردند که روسیه برای حفظ قلمرو خود نیازمند حفظ و گسترش کشورگشایی است و اساسا منافع و موجودیت روسیه با رویکرد تهاجمی در سیاست خارجی برای خنثیسازی مقاصد غرب و اروپا گره خورده است.
البته روسیه در دوره پطر کبیر نگاهش به اروپا بود و او و جانشینانش جایگاه روسیه را در جمع قدرتهای اروپایی میدیدند، اما بعد از کاترین کبیر روسیه منافع خود را خارج از ملاحظات جمعی اروپا دنبال کرد و هویت خاص اوراسیایی در قالب «روسیه جدید» تثبیت شد که تا کنون میراث آن باقی است.
تقابل با اروپا که بعد از انقلاب اکتبر و تثبیت مارکسیسم لنینیسم بهعنوان مبنای مشروعیت و ایدئولوژی حکومت به ستیز با غرب (لیبرال و سوسیال دموکراسی) تحول یافت، وجه اصلی راهبردی سیاست خارجی روسیه بوده است.
البته ضعف توان اقتصادی و زیرساختی در برابر قدرت نظامی و راهبردی باعث شکل گیری نوسانی از نزدیکی و دوری به غرب در قرن اخیر شده است. اما در همه حال این نگرش در روسیه خواهان احترام جهان به پذیرش روسیه در رهبری جهانی است و فرقی نمیکند که حکومت روسیه چه ویژگیای دارد و محتوا و برونداد آن چیست و چه جایگاهی در معادلات دنیا دارد.
خارجیستیزی و این تلقی در بخش مسلط اسلاوها که «روسیه مال روسهاست» در جامعهای که تنوع اتنیکی و قومی بالایی دارد نیز به نوبه خود توسل به سیاست خارجی تهاجمی برای مدیریت مشکلات و درگیریهای داخلی را تقویت کرده است.
این سویه تهاجمی در گذر زمان و بهخصوص قرن بیستویکم سویه دفاعی هم پیدا کرده است. روسیه هیچگاه سیمای یک ملت یکپارچه نبوده است. فدرالیسم کنونی محصول توافق ایالتها نبوده و نیست بلکه محصول کشوری تشکیل شده از جهانگشایی سریع است که وضعیت کنونی از بالا بر آن تحمیل شده و مناسبات فدرالی نیز در شکل واقعی وجود ندارد و ایالتها استقلال چندانی در تصمیمگیریها ندارند.
مانع نداشتن مرزهایی که با مختصات طبیعی (منابع اقلیمی چون کوه، دریا و...) گره خورده باشد، پیوندهای ارتباطی بین بخشهای مختلف جامعه روسیه را شکننده کرده است. روسیه مستعد تجزیه و انشقاق است. برخی صاحبنظران، چه از منظر توصیفی و چه تجویزی، تقسیم روسیه کنونی به چند کشور مانند شوروی را گریزناپذیر میدانند. عواملی چون گسلهای اتنیکی، نابرابری در توسعه اقتصادی، وجود اختلاف در رفاه اجتماعی بین ایالتهای مختلف، تمایل به جذب در کشورهای پیرامونی که بهلحاظ تاریخی هویت مشترکی دارند، بهعنوان دلایل تجزیه مطرح هستند.
حتی این موضوع بارها از مقامات عالیرتبه روسیه نیز پرسیده شده است. برای نمونه، پوتین در سال ۲۰۱۱ در حاشیه کنفرانس حکومت قفقاز شمالی در پاسخ به سؤالی که اگر قفقاز شمالی از روسیه جدا شود چه اتفاقی میافتد، چنین پاسخ داد: «اگر چنین چیزی رخ بدهد، همان موقع، نه در یک ساعت بعد، بلکه ظرف یک ثانیه جاهای دیگر نیز خواسته مشابهی خواهند داشت و این یک تراژدی برای روسیه خواهد بود.»
نگرانی از این وضعیت باعث شده سیاست خارجی مخرب روسیه با ترکیبی از انگیزههای دفاعی و تهاجمی نظم کنونی دنیا را به چالش بطلبد. در این راهبرد، روسیه بهدنبال الحاق مجدد سرزمینهای پیرامونی و با تبدیل آنها به منطقه نفوذ، تحمیل خواست ژئوپلتیک و ژئواستراتژیک خود است تا آنها یا به صورت انحصاری در پیمانهای امنیتی و نظامی روسیه حضور داشته باشند و یا با ناتو در تعامل و یا همکاری نباشند.
روسیه حق استقلال کشورهای همسایه و اعضای پیمان ورشو را، که منحل شد، برای تعیین راهبردهای امنیتی و خطوط کلان سیاست خارجی به رسمیت نمیشناسد.
از این رو، حل ریشهای مشکل روسیه برای ثبات جهانی و صلح بینالمللی و رفاه مردم کشورهایی که روسیه آنها را کانون نفوذ خود تلقی میکند، نیازمند کنار رفتن تصور ملت و کشورِ «ویژه بودن» روسیه در افکار عمومی این کشور است.
واقعگرایی سیاسی، پایان دادن به آرزواندیشی و رویکرد تخیلی در حکمرانی، و پذیرفتن این واقعیت که روسیه تزاری و شوروی کمونیستی دیگر وجود ندارند و به تاریخ پیوستهاند و روسیه کنونی نشانی از آنها ندارد و فقط وارث و ادامه آنهاست، لازمه پایان دادن به رفتار وخیم روسها در روابط بینالملل است.
تا زمانی که سیاستمداران و نخبگان روسی نظم دولت-ملت و پایان دوره امپراتوری و رویکردهای فراملی در حکمرانی را در عمل نپذیرند و الزامات آن را رعایت نکنند، روسیه همیشه منبع بالقوه تهدید برای صلح جهانی و تعرض به کشورهای پیرامونی خواهد بود.
گذار به دموکراسی در روسیه به حل مشکل کمک خواهد کرد، اما برای پایان دادن به آن کافی نیست. نگرش مبتنی بر رسالت و موقعیت ویژه ملت روس و داعیه رهبری جهانی در ذهنیت اکثر مردم روسیه باید تغییر پیدا کند و روسیه بپذیرد که یک دولت عادی در جهان باشد. این نگرش در دولت دموکراتیک نیز میتواند بروز پیدا کند.
از آنجا که فرهنگ سیاسی امری تاریخی و در معرض دگرگونی است، این تغییر شدنی است؛ فقط نیازمند توجه ویژهٔ نخبگان روسیه و شکسته شدن فضای پلیسی در این کشور است.