انقلابها، هرکدام به نحوی حاصل تعارضهای لاینحلی بوده است که اصلاح و رفرم درون سیستمی از حل آنها ناتوان بوده است. در همهی ساختارها و نظامهای سیاسی پیش از انقلاب، سیستمها برای بقای خود بهوسیله نخبگان درون سیستمی، اصلاحاتی را از بالا، برای حل مسائل، بحرانها و رفع تضادها و تعارضها انجام دادند؛ زیرا نسبت انقلاب و اصلاح یک نسبت پایان-آغاز است به این معنا که تا زمانی که امکان رفرم و اصلاح درون سیستمی وجود دارد، انقلاب به یک ضرورت و دستور کار مشخص پیش روی بازیگران و کنشگران اجتماعی تبدیل نمیشود. درنتیجه انقلاب زمانی رخ میدهد که اصلاحات از بالا به بنبست میرسد و امکان پاسخگویی به بحرانهای پیش روی سیستم را ندارد. به عبارتی جنبش انقلابی ضد سیستمی نتیجه ناگزیر کوششهای اصلاحطلبانه درون سیستمی شکستخورده است؛ بنابراین به میزانی که سیستم متصلب است و امکان تغییر دموکراتیک، مسالمتآمیز، قانونی و مبتنی بر مذاکره و مصالحه میان نخبگان قدرت و نیروهای اجتماعی تحولخواه را ندهد، انقلاب رخ میدهد.
اصلاح زمانی معنا دارد که زیست جهان جامعه و سیستم حاکم در برابر هم گشوده باشند یعنی سیستم بتواند خود را در پاسخگویی به رشد و تحولی که در جامعه در جریان است باز نگه دارد و خود را نوسازی کند. وقتی سیستم متصلب و جامعه، جامعه متحولی است در یک نقطه این دو بهطور آنتاگونیستی و ستیزه گرایانه در مقابل هم قرار میگیرند. شاید در جوامع سنتی و پیشامدرن که آهنگ تغییر و تحولات جامعه و دگرگونیهای بینانسلی بسیار کند بود، یک سیستم سیاسی علیرغم بسته بودن میتوانست دههها و قرنها به بقای خود ادامه دهد اما در جوامع جدید و با توجه ضربآهنگ و سرعت تحولاتی که در جامعه و زیست جهان اجتماعی رخ میدهد، رژیمهای متصلب به نسبت بسته بودن و تصلبشان بی آینده میشوند. و به میزانی که ظرفیت حقوقی و حقیقی همنوا شدن و همزمان شدن تاریخی با زیست جهان را از دست میدهند به همان نسبت امکان اصلاح و رفرم آنها کاهش پیدا میکند.
باید بر این واقعیت تأکید کرد که نخبگان درون سیستمی، بدون نیروی اجتماعی، بدون جنبش یا جنبشهای فعال اجتماعی نمیتوانند طرحهای رفرمیستی موردنظر خود را پیش ببرند. اینکه کسانی بخواهند ایده اصلاحات را تنها از طریق صندوق رأی پیگیری نمایند، این ناممکن است. مگر اینکه اصلاحات از طریق صندوق رأی متکی به یک نیروی اجتماعی و یک جنبش اجتماعی قدرتمند باشد تا با اتکا به آن بتواند طرحهای موردنظر خود را پیش ببرد. در ایران نیزگاهی اصلاحطلبان آنچنان از صندوق رأی حرف میزنند و آنچنان صندوق رأی و جنبش اجتماعی را رودرروی هم قرار میدهند که گویی جنبش اجتماعی ضد و مانع صندوق رأی و اصلاحات درون سیستمی است درحالیکه چنین نیست.
گاهی هم خشونت را جزء لاینفک انقلاب قرار می دهند؛ یعنی بهمحض اینکه این اصلاحطلبی مورد نقادی قرار میگیرد، آنها انقلاب را با خشونت تعریف میکنند و مردم را از یک انقلاب خشونتآمیز، هیولایی و خونخوار میترسانند که این خود یک مغالطه است و اساساً خشونت جزء تعریف انقلاب نیست. باید پی برد که یک نیروی اصلاحطلب واقعی بهخصوص در سیستمهایی از نوع سیستم ایران بدون جنبش اجتماعی امکان برداشتن یک گام در مسیر اصلاحات ندارد.
تجربه نشان داده است که حداکثر ظرفیتی که این ساختار حقوقی و حقیقی امکان آن را داده است، دوره ریاست جمهوری آقای خاتمی بوده است که مردم در همین چارچوب محدود جناحهای درون حکومتی توانستند از طریق صندوق رأی، دولت و مجلس تشکیل دهند و دیگر بیش از آن امکان ندارد. بعد خود این تجربه در طول این سالها نشان میدهد که آن نقطه اوج نهتنها ادامه پیدا نکرد بلکه سیر نزولی هم پیدا کرد. به گونهای که اکنون سیستم عقب و زیست جهان جلوتر است یعنی جامعه امروز ایران از سال ۷۶ بهمراتب بازتر، جلوتر، آگاهتر، با جهان مرتبطتر و آشناتر، به حقوق خودش آگاهتر، خواست آزادی و حقوق ملی و انسانی بیشتر شده است و گردش نسلی، نسلهای جدیدتر را بهمراتب از سیستم دورتر کرده است؛ یعنی ناهمزمانی همزمانها و به عبارتی سیستم و زیست جهان هر دو از لحاظ زمان تاریخی، اجتماعی و فرهنگی متعلق به دو زمان متفاوت هستند. به همین دلیل است که به میزانی که امید به تحقق مطالبات از طریق رفرم سیستمی کاهش و میل به صفر پیدا میکند اصلاحطلبان روی بهسوی استراتژی هراس افکنی و ایجاد انگیزه از طریق القای ترس میآورند. واقعیت این است که مردم بر اساس امید به آینده به آقای خاتمی و از ترس نسبت به آینده به آقای روحانی رأی دادند اما این ترس از آینده هم بهتدریج کارکرد و خاصیت خود را از دستداده و میدهد.
شما وقتیکه منطق سیاستورزیتان را بر تعادل قوا در وضع موجود و گزینش بد بهجای بدتر بدون تعیین یک خط قرمز حداقلی مبتنی کردید، در آن صورت معلوم نیست که چه چیزی اصلاحطلبی را از ضد اصلاحطلبی جدا میکند. چون همواره بدتر از یک بدی وجود دارد و همواره با این منطق در مقابل یک بدتری یک بدی لباس خوب به تن میکند؛ یعنی دائم سطح توقعات و مطالبات اصلاحطلبان پایین و پایینتر میرود. این منطق حرکت در دایره بسته یک سیستمی است که مسئله اصلاحطلبانش فقط صندوق رأی شده است و رابطهاش را با جامعه مدنی قطع کرده است. از جنبش اجتماعی میترسد و در لحظههایی که جنبش اجتماعی در مقابل سیستم قرار میگیرد، میتوان پیشبینی کرد – کما اینکه نمونههایش را در سالهای اخیر دیدهایم- که نیروی اصلاحطلب در کنار سیستم و در مقابل مردم قرار گیرد. از چنین صندوق رأی و چنین منطق اصلاحطلبی هیچگونه تغییر و اصلاحی به معنای واقعی کلمه انتظار نمیرود.
به میزانی که رابطه سیستم و زیست جهان پارادوکسیکال می شود کار اصلاحطلبان حکومتی هم دشوارتر میشود. به میزانی که به سیستم نزدیک میشوند از مردم دور میشوند و به میزانی که به مردم نزدیک میشوند از سیستم دور میشوند. بالاخره این نیرو در نقطهای دوپاره میشود و یک پاره آن در سیستم جذب میشود و یک بخش آن در زیست جهان و مردم ادغام میشود. در این خصوص اصلاحطلبها باید به این پرسش پاسخ بدهند که سیستم قابل اصلاح است یا نه؟ با روشن شدن این پرسش حداقل این امکان را فراهم میکند که از یک توهم بیرون بیایند و خروج از توهم موجود خود میتواند مقدمهای برای پیدا کردن راهحل بدیل باشد. من هم بنا به دلایل تاریخی یعنی تاریخ اصلاحات در دو دهه اخیر و هم بنا به دلایل منطقی فکر میکنم که اصلاح در سیستم ایران کنونی ناممکن است.
واقعیت این است که همانند سیستم، دو نیروی سیاسی اصولگرایی به معنای مرسوم جاری و اصلاحطلبی از جامعه عقب و هیچکدام جامعه ایران را نمایندگی نمیکنند و جامعه امروز در یک خلأ فقدان نمایندگی به سر میبرد؛ یعنی امروز ما با یک تنواره اجتماعی روبهرو هستیم که این تن واره اجتماعی فاقد یک سر است. یک تنه بزرگ و متحول شده که البته اعضا و جوارح اش از هم پراکنده است و هیچ نماینده، سخنگو و کانون معین و منسجم نمایندگی ندارد. اینیکی از کمبودهای جنبش اجتماعی در ایران است و درعینحال یکی از مخاطرات آن نیز هست. قطعاً جنبشهای اجتماعی خودانگیخته و بدون سازمانیابی در بزنگاههای نامنتظره جامعه را متلاطم میکنند اما از این تلاطم و غلیان و فوران خیلی چیزهای غافلگیرکننده هم میتواند بیرون آید؛ یعنی از خطاهای بزرگ غیر دموکراتیک و استبدادی همین است بهطوریکه رژیمهای استبدادی و غیر دموکراتیک سعی میکنند نمایندگیهای اجتماعی را از بین ببرند، فرصت و مجال تشکل یابی و سازماندهی به بخشهای مختلف جامعه را ندهند، جامعه را متفرق و فاقد پیکر واره های سازمانیافته میخواهند تا بتوانند بهتر کنترل و سرکوب کنند؛ اما اتفاقاً اشتباه آنان همین است. ظاهراً کنترل میکنند اما واقعاً جامعه را از دسترس خود خارج میکنند و قدرت پیشبینی و امکانسنجی را از خود میگیرند. بعد این جامعه در بزنگاهها آنها را غافلگیر میکند.
بنابراین تا زمانی که خلأ رهبری برای هدایت اعتراضات و جنبش گسترده اجتماعی پر نشود جنبشهای اجتماعی تنها میتوانند بهاصطلاح در مرحله نفی مؤثر واقع شوند اما گذر از نفی به اثبات و جایگزین کردن یک نظم نوین بهجای نظم قدیم ناممکن است. نمونه شورشهای دی ۹۶ یک نمونه خیلی مهم است. جنبش ۹۶ هیچ رهبری معینی نداشت هیچ کانون نمایندگی مشخصی نداشت یک جنبش خود به خودی پراکنده در حدود ۱۰۰ شهر ایران بود. در هر حال به نظر میرسد امروز شرایط عینی و موجود ایران، خواست تحول و انتظار تحول و اینکه این وضع قابلتداوم نیست کاملاً محسوس است. در فضای جامعه و در گفتگوی با قشرهای مختلف مردم میتوان به این احساس رسیدکه این وضع قابلدوام نیست؛ اما اینکه به کدام سمتوسو خواهد رفت، چه اتفاقی خواهد افتاد، مشخص نیست. اصلاحطلبان دیگر توان و امکان چنین نمایندگی را ندارند و گفتمان آنها هم آنچنان سیر تنازلی پیداکرده است که حتی مترقیترینشان یعنی بهاصطلاح رادیکالترینشان خواستهاش نبود نظارت استصوابی در انتخابات است به عبارتی این خواسته اوج رادیکالیزم اصلاحطلبی است.. مردم نیز در تجربه زیستی و زندگی روزمره خود گام هایی را در این مسیر برداشته اند. مقاومت مردم در مقابل پدیدههای مختلف مثل ماجرای ورود خانمها به استادیومها، اعتراض و تحصن کارگران و مالباختگان همه نمونههای مقاومت مردم است.
درهرصورت ما نیازمند یک نیروی آلترناتیو در داخل ایران هستیم. نیروی آلترناتیوی که بر اساس یک گفتمان سوم باید ساخته شود و بتواند جامعه و خواست هایش را نمایندگی کند و درنهایت جنبش جنبشها شود و بهعنوان یک نیروی بدیل جنبشهای بالفعل و بالقوهای موجود را باهم مرتبط کند. یک نیروی جدی تغییر که باید از همه طبقات و قشرهای اجتماعی و قطعاً با نوعی همبستگی ائتلاف طبقاتی ایجاد شود تا بنبستهای موجود بر سر راه تکامل تاریخی جامعه ایران امروز را بردارند. تجربه قرن بیستم ایران نشان داد که تمام تحولات جامعه ایران مشروط و موکول به یک همبستگی و ائتلاف تمام طبقاتی بوده است. میان طبقات گوناگون اجتماعی و همه جنبشها یکفصل مشترک وجود دارد. و حل مسئله همه آنها یک مخرج مشترک دارد. مخرج مشترک همه آنها و مانع مشارکت برای همه آنها یک ساختار غیر دموکراتیک و مبتنی بر تبعیض است. رفع تبعیض و ایجاد یک ساختار دموکراتیک پیششرط لازم هرچند نه کافی و بهعنوان مقدمه واجب برای حل این مسائل است. البته شاید روی دادن این اتفاق در شرایط غیردموکراتیک و غیرآزاد امروز، عملاً ممکن نباشد ولی به لحاظ نظری من فکر میکنم هیچکدام از راهحلهایی مثل کودتا، حمله خارجی، جنگ داخلی، انقلاب به معنای تخریب و خشونتآمیز و رفرم درون سیستمی راه چاره نیست.